سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی روی خط تعادل

درس و مشق بچه و درمان عصبانیت و بی حوصلگی

    نظر

یکی از موارد عصبانیتی که نوشته بودم وقتی بود که به دخترم در یادگیری درسهایش کمک می‌کنم. واقعا آنقدر ظرفیتم پایین می‌آید و آنقدر کم طاقت و بی‌حوصله هستم که خودم هم تعجب می‌کنم. اصلا طاقت ندارم وقتی چیزی به او می‌گویم توجه نکند یعنی حتی وقتی یک بار توضیح می‌دهم انتظار دارم یاد بگیرد. یا وقتی تمرینی به او می‌دهم که حل کند اصلاً نمی‌توانم تحمل کنم که مو به مو انجامش ندهد و دقیقاً همانطور که خواسته‌ام انجامش نداده باشد. آنقدر عصبی می‌شوم که حتی انتظار دارم دقیقاً همانطور که می‌خواهم بنشیند، تکان نخورد، با جوراب و انگشت‌هایش بازی نکند و خلاصه مثل یک ربات دستورات مرا بی‌کم و کاست اجرا کند!

او چه می‌کند؟ بیچاره مجبور است قبول کند چون می‌داند چاره‌ای ندارد و اگر گوش ندهد صدای من بالا می‌رود به دنبالش  سرزنش و تهدید و تحقیر مسلسل‌وار ردیف می‌شوند. انصافاً هم همکاری می‌کند و یاد می‌گیرد یعنی در حد یک بچه معمولی با هوش معمولی خوب یاد می‌گیرد و هر چند که این را من همیشه می‌دانم اما هر بار موقع شروع یادم می‌رود و انگار در ذهنم این پیش فرض را دارم که او قرار است فرار کند و درس نخواند یا هیچ وقت یاد نگیرد. یعنی یک جوری این را در ذهنم پیچیده و لاینحل می‌بینم که از اول به بدترین شکل ممکن گارد می‌گیرم. البته ناگفته نماند که معمولا حوصله درس خواندن ندارد وسطش غرغر می‌کند و حتی بعضی مواقع دنبال کسب امتیاز است. اما خوب اینها هیچ کدام کار مرا توجیه نمی‌کند چون اولا او بچه است و من به قول معروف یک زن گنده! و ثانیاً هیچ بعید نیست که رفتارهایش ناشی از بدرفتاریهای من باشد.

این اولین بار است که رفتارم را با او وقتی در درسهایش کمک می‌کنم، می‌نویسم تصویری که الان از خودم می‌بینم چقدر غیر قابل تحمل، غیر منطقی، خشک، متعصب و حتی شبیه به بیماران روانی است!! خجالت می‌کشم از این تصویر، من از کی تا حالا این شکلی هستم؟ چرا چشم‌های من که این همه ریزبین و نکته سنج است تا حالا خودم را ندیده بودم!!!

خوب زودتر بگذرم که دوست ندارم در مرحله پریشانی و پشیمانی بمانم، من رفتارهای مشابهی هم داشته‌ام که حالا ترکش کرده‌ام حالا نوبت رسیدگی به این یکی است.

 

صورت مساله چیست و چگونه حلش کنم؟

 

من از کمک کردن به دخترم در درسهایش هراسان می‌شوم.

با برنامه‌ریزی که کرده‌ام معمولاً اول تلویزیون می‌بیند و بعد درس می‌خواند اینطوری نه نگران از دست دادن کارتون مورد علاقه‌اش است و نه بهانه برای سمبل‌کاری دارد. اما مشکل از وقتی شروع می‌شود که دفتر و کتابهایش را می‌آورد که در ذهن من انگار کوهی بزرگ است که باید یک نفس در حالی که او را کول کرده‌ام و به غرغرهایش گوش می‌دهم، بالا بروم. این گویاترین تصویر ذهنی است که از درس خواندن با دخترم دارم.

چرا اینچنین تصویری دارم؟

چون اولا بسیار کمالگرا هستم و دوست دارم دخترم همه چیز را کامل و بدون نقص یاد بگیرد اما مشکل اینجاست که در کنار این صفت تحمل و حوصله ندارم. یعنی عجله دارم که در کوتاهترین زمان ممکن آن را به بهترین شکل یاد بگیرد.

الان که می‌نویسم و به تبع آن ذهنم منسجم‌تر است دارم می‌بینم مشکل اینجاست که من از درس خواندن با او واهمه دارم و لذت نمی‌برم و ثانیا بسیار پرتوقع و زیاده‌خواه هستم به این معنی که هر چیزی را همان لحظه می‌خواهم.

چه کار کنم؟

در نتیجه اول از هر چیز باید سعی کنم تصویر ذهنی خودم را در مورد درس خواندن با دخترم عوض کنم. به جای تصویر قبلی سعی کنم رودخانه آرامی را ببینم که با هم در آن در حال پارو زدن هستیم و او خیلی زود خودش پارو زدن را یاد می‌گیرد و شیب سطح رودخانه هم کمک می‌کند که پارو زدن آسان شود و لذت ببریم.  مرحله دوم ،از آنجایی که برای غلبه بر هر چیز بزرگ و غول پیکری باید خردش کنیم یعنی خرد خرد و مولکول مولکول به آن حمله کرد. نه بر فرض اینکه بخواهیم یک مرتبه نصفش کنیم یا خردش کنیم، بنابراین بهتر است هر چیزی را به واحدهای کوچکتر تبدیل کنم، یا آسان کنم و بعد تکه تکه و قطعه قطعه یاد بگیرد. بر فرض برای حفظ شعر فقط به او بگویم کافی است چند بیت اول را بدون نقص یاد بگیرد بعد می‌رویم سراغ دومی وقتی او هم ببیند اول فقط چند بیت است ابهت و بزرگی و سختی کارش شکسته می‌شود. یا برای جدول ضرب فقط دو سه تا از آنهایی را که برایش سخت‌تر هستند یاد بگیرد نه همه را. بر فرض اگر بفهمد به جای یک ردیف ده تایی فقط باید سه تا یاد بگیرد هم تشویق می‌شود و هم از یاد گرفتن آن همه هراسان نمی‌شود.

و اما بعد..

وقتی روز بعد دخترم با دفتر یا برگه‌ای پر از اشتباه به خانه برگشت احساس شکست و خستگی نکنم. قسمتهایی را که درست حل کرده ببینم. و بعد با حوصله دوباره برایش توضیح بدهم. خودم حالا این را خوب می‌دانم که برای یادگرفتن هر چیزی و هر مسیری ناگزیر اشتباه می‌کنیم اما نباید فراموش کنم ماندن و توقف کردن در اشتباه ما را از ادامه راه باز می‌دارد بلکه باید اشتباهات را با موشکافی و دقت نظر دید و تجربه کرد و بعد خیلی سریع رد شد مثل کاری که الان دارم انجامش می‌دهم.

یادآوری به خودم

هر کس که بچه‌ای را با غلطهای دیکته و ریاضی‌اش بسنجد آدم جاهلی است و من برای خوشنود کردن آدمهای جاهل کودکی دخترم و اوقات و انرژی خودم را هدر نمی‌کنم. معیارهایی که من برای تربیت دارم در اشتباه نکردن و ورقه‌ای پر از تمرینهای بی نقص خلاصه نمی‌شود. میوه درخت تربیت من شاید متفاوت باشد اما حتما بهتر و شیرین تر به بار خواهد نشست و از آفت و امراض به دور خواهد بود.

 


عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو

    نظر

خداوند در قرآن می‌فرماید خَتَمَ اللّهُ عَلَى قُلُوبِهمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عظِیمٌ

خدا بر دلهایشان و بر گوششان مهر نهاده و بر روی چشمانشان پرده ای است ، و برایشان عذابی است بزرگ

کسی که گوشش و چشمش را بر آیات خداوند ببندد خدا هم دلش را بر آیاتش می‌بندد و چه عذابی از این بالاتر. از وقتی مصرانه تصمیم به تجدید نظر در رفتارم و مخصوصاً عصبانیتم گرفته‌ام گویا خداوند کمک کرده گوشه کوچکی از پرده‌ای که بر روی چشم و گوش و قلبم بود کنار زده شود. پرده‌ای که محصولش احساس ناراحتی، سرزنش و ترس و اضطراب و ناامنی است. پرده‌ای که زاییده آلودگی‌های جان است. جانی که روزها و سالها و ماهها فراموش شده بود و آلودگی‌هایی که روی هم انباشته شدند و امروز دارم لایه لایه به سراغشان می‌روم. خسته از این همه کار انجام نشده از این همه بی توجهی به پاکی جایی که اگر پاک نباشد هیچ پاکیزگی جایش را نمی‌گیرد. دارم فکر می‌کنم به سالهایی که نماز خواندم و رمضان‌هایی که گرسنگی را تحمل کردم چرا چشمم زودتر باز نشده بود. فرق من با آنهایی که در عمرشان نه نماز خوانده‌اند نه روزه گرفته‌اند و خلق و خویشان چه بسا بهتر از من است، چیست؟ اینجاست که یک لحظه تفکر از هزار سال عبادت برتر است. تفکر درباره آنچه هستیم و آنچه باید باشیم.

نمی‌گذارم شیطان ناامیدم کند و برعکس در درونم یک احساس رضایت و شادی عمیق دارم از اینکه از این خواب طولانی بیدار شده‌ام اما می‌نویسم تا از این به بعد در همه لحظات از فکرم هم استفاده کنم کمی هم تدبر کنم. مثل یک تولد دوباره است اینکه خانه‌ای را که کج و ناراست برپا کرده‌ای ویران کنی و بگذاری او خودش آنطور که می‌خواهد، عمارت کند!

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو

که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو

من آن دیوانه بندم که دیوان را همی‌بندم

زبان مرغ می‌دانم سلیمانم به جان تو

نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من

نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو

چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم

چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو

گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم

وگر یک دم زدم بی‌تو پشیمانم به جان تو

اگر بی‌تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم

وگر بی‌تو به گلزارم به زندانم به جان تو

سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت

عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو

درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد

به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو

سخن با عشق می‌گویم که او شیر و من آهویم

چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو

ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان

که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو

چه خویشی کرد آن بی‌چون عجب با این دل پرخون

که ببریده‌ست آن خویشی ز خویشانم به جان تو

تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان

بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو

ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی

مثال ذره گردان پریشانم به جان تو


ظرف جان

    نظر

خانم‌های خانه‌دار و کلا همه کسانی که دغدغه تمیزی خانه و زندگیشان را دارند به خوبی می‌دانند هر گوشه از خانه را که مدتی به امان خودش رها کنند بعد از مدتی تمیز کردنش سخت خواهد شد. این مخصوصاً در مورد آشپزخانه به مراتب سخت‌تر است اگر شیری را که روی اجاق گاز ریخته به حال خودش بگذاریم، ظرفهایی که کم کم روی هم انباشته می‌شوند را فکری برایش نکنیم، حواسمان به زباله‌ها نباشد، جای دستها را روی یخچال نبینیم و کف آشپزخانه را با لکه چربی و غذا و هر چه که بر روی آن چکیده به حال خود رها کنیم به سرعت و حتی در عرض یکی دو روز خانه تبدیل به زباله‌دانی می‌شود.

حالا این خانه است اما روح آدم که حساسیتش به مراتب بیشتر از خانه و آشپزخانه است چه بر سرش می‌آید وقتی نه تنها یک روز و دو روز که ماهها و سالها آن را به حال خود رها کنیم. وقتی خانه‌ای که ساکنانش حتی یکی دو روز از نظافتش غافل بمانند تبدیل به ظرف زباله می‌شود چه بر سر آدمی می‌آید که روحش آغشته به انواع کثیفی‌ها، کژی‌ها و نادرستی‌هاست. آدمی که کوله‌باری از افکار بد، کینه‌ها، حسادت‌ها، حسرت‌ها، انتقادها و سرزنش‌ها است. داشتم فکر می کردم کاش آدمیزاد یک دگمه ریست داشت یک دگمه دیلیت و خلاصه خاطره و فکر و ذهن آدمی قابل تمیز کردن و آشغال زدایی بود.

در ذهن من آدمهایی هستند که در لحظات حساسی باعث رنجشم شده‌اند این رنجش یا از حساسیت بالای من بوده یا از بی توجهی آنها یا هر دو. البته خیلی وقتها هم زاییده سوءتفاهم بوده سوء  تفاهمهایی که هیچ وقت بیان نشدند تا حل بشوند. کلا من آدمی هستم که اگر رنجشی پیش بیاید همان لحظه جواب نمی‌دهم یعنی آمادگی جواب دادن ندارم و بعد هم که دیگر دیر می‌شود آدم اهل دعوا و مرافعه هم نیستم . این خصلت وقتی می‌تواند خصلت خوبی باشد که در ذهن و خاطرم هم دیگر آن قضیه را فراموش کنم در صورتیکه برای من اینطور نیست. من بعد از سالها هنوز از حرف کسی که مثلا به جهیزیه‌ام ایراد گرفته می‌رنجم و توی ذهنم هزار بار با او دعوا می‌کنم. در صورتی که در زندگی واقعی شاید آن شخص اصلا یادش نیاید چه گفته. گذشته از این کسی که با قصد و غرض دیگران را می‌رنجاند جاهل است. آیا خاطره یک آدم جاهل ارزش اینکه ذهن یک نفر دیگر را سالها کثیف کند، دارد؟ حتی الان هم اینها را می‌نویسم با چنان نفرتی کلمه کثیف را می‌نویسم که این نشان می‌دهد هنوز این خاطرات و این آدمها توی خاطر من چقدر حضور دارند.

بله من در حال حاضر خانه جانم بی‌شباهت به یک زباله‌دان متعفن نیست که کینه و خاطرات بد جای زیادی در آن دارد. بارها روش‌های زیادی را برای از یاد بردنشان امتحان کرده‌ام. برایشان دعا کرده‌ام سعی کرده‌ام به خودم یادآوری کنم من هم آدم کاملی نیستم و چه بسا خودم هم کاری کرده باشم که کس دیگری از من رنجیده باشد. خوشبختانه حداقل به خودم ثابت شده که هیچ وقت بدی برای آدمهایی که مرا آزرده‌اند نخواسته‌ام و حتی توانسته‌ام برای برطرف شدن مشکلاتشان از صمیم قلب دعا کنم. اما آن خاطرات آزاردهنده هستند و انگار جا خوش کرده‌اند.

حالا اینها چه ربطی به عصبانیت دارد؟ قبلا هم نوشته بودم آدمهای عصبانی افکار عصبانی دارند. همه این خاطرات، افکار ناراحت و عصبانی‌کننده‌ای را به دنبال دارند گویی اینکه یک کشمکش درونی همیشه وجود دارد. آدمی که در درونش همیشه با آدمها و خاطرات و موقعیت‌ها در جنگ است نمی‌تواند در بیرونش مظهر صلح و صفا و آرامش باشد.گیرم که عصبانیتش را فقط بر سر نزدیکانش خالی کند و جامعه به او یاد داده باشد اجباراً حق عصبانی شدن برای دیگران را ندارد.

دوست دارم این خاطرات برای همیشه پاک شوند البته منظورم این نیست که از بین بروند که محال است اما پاک شدن یعنی فقط یک خاطره باشند مثل خاطره یک روز در چهار سالگی که توی عکس یادمان می‌‎آید و هیچ حس خاصی به آن نداریم. دوست دارم ظرف وجودم را از بوی تعفن تمیز کنم. این روزها که با عصبانیتم جهاد می‌کنم دوست دارم همه ریشه‌های این خصلت بد را از بین ببرم.

یادم می‌آید سالها پیش تصمیم گرفتم غیبت نکنم یعنی معمولا غیبت نقل مجالس و دور هم جمع شدنهاست و من هم استثنا نبودم. اما از یک جایی به بعد بدم آمد این همه دل و روده آدمهایی را که در جمع نبودند بیرون بکشیم و پشت سرشان حرف بزنیم. الان خیلی خوشحالم که در جمع ها می‌توانم خودم را کنترل کنم و آدمهای دیگر هم که متکلم وحده غیبت می‌کنند بعد از مدتی خسته می‌شوند چون نه تاییدی دریافت می‌کنند و نه همکلامی می‌یابند موضوع را عوض می کنند. حالا هم از افکار بد و خاطرات آزاردهنده خسته شده‌ام. بدم آمده است اینهمه این کوله بار سنگین را همه جا با خودم اینور و آنور بکشم. دنبال یک راه حل مفید هستم تا هم یکی از دلایل عصبانیتم را از بین ببرم و هم از شر یک صفت زشت دیگر خلاص شوم.


راه کارهای جدید برای ترک عصبانیت

    نظر

من هر روز و هر ساعت به این مساله عصبانی بودنم فکر می‌کنم. حالا دیگر مطمئن هستم که رفتار و اخلاقی که به مرور از کودکی در آدم شکل گرفته یک شبه و حتی با تمرین سخت ناگهان از بین نمی‌رود. همان طور که آرام آرام عادت شده همانطور هم آرام آرام از بین می‌رود. بنابراین اگر من هنوز هم گاه گاهی به خوی سابق برمی‌گردم خیلی طبیعی است و همین اتفاقا جزء روند بهبود است. هر بار باید تعداد عصبانیتها یا به عبارت دیگر بازگشت به خلق سابق کم و کمتر شود تا نهایتا به صفر برسد و اینجاست که خلق جدید که آرامش و صبر و حوصله است به صورت کامل جایگزینش شده است.

من هر روز صبح بعد از بیدار شدن از خواب چندین و چند بار با خودم تکرار می‌کنم: نه به عصبانیت و نه به بی حوصلگی. اینطوری از آغاز روز هم عصبانیت و هم بی‌حوصلگی را از خودم دور می‌کنم. بعد کم کم آماده می‌شوم برای جملات بعدی که عبارتند از من آرامم هیچ چیز نمی‌تواند آرامشم را بر هم بزند آرامش از آن خداست و تندخویی از آن شیطان من یقین دارم که خدا پیروز است. من با حوصله هستم. من کارهایم را با آرامش و با توجه انجام می‌دهم. من از زندگی لذت می‌برم با آرامش و توجه و با حوصله از همه نعمتهای خدا بهره‌مند می‌شوم. من اجازه می‌دهم آرامش و صبر، موهبتهای بزرگ دوستی و مهربانی و سلامتی را به زندگیم بیاورد.

خیلی اثر بخش هستند و مخصوصا جملات تاکیدی خیلی به آدم کمک می‌کنند. سعی کرده‌‌ام برنامه‌ریزی خوبی هم داشته باشم. یک لیست از رفتارها و اخلاق‌های خوب خودم هم می‌خواهم بنویسم که عصبانیت من حتی به خود من هم اجازه نمی‌داد آنها را ببینم. بعد هم یک لیست از صفاتی که می‌خوام تغییر بدم. لذت تغییر در جهت خوب شدن اونقدر وصف ناشدنی هست که من تصمیم گرفتم کم کم بقیه رفتارهام را هم بازبینی کنم. هر چند که خود غلبه بر عصبانیت اجبارا منجر به ترک خیلی صفات زشت دیگر هم می‌شود.


یک دو سه، تمرین آرام زندگی کردن می کنم

    نظر

همانطور که در پست قبلی نوشتم نسبت به سابق درونم آرامتر شده است. البته به این معنا نیست که همه چیز تمام شده و هر چیزی همانطور که باید باشد شده. نه اتفاقا این دفعه منطقی‌تر به قضیه نگاه می‌کنم و از تغییرات ناگهانی و سریع نه خوشحال می‌شوم و نه غمگین و فقط سعی دارم با مبارزه آهسته و پیوسته دشمن نفس را از سرزمین جان بیرون کنم.

اما درسهایی که تا الان گرفته‌ام را کمی مرور می‌کنم. اول از اینکه باید برنامه ریزی داشته باشم. برنامه‌ریزی عملی و منظم و تعهد به انجامش. خالی کردن ذهنم از فکرهای ناراحت‌کننده، خسته‌کننده و عصبانی‌کننده. زنگ تفریح به خودم و استراحت کافی. شکر گزاری از خداوند و یادآوری جنبه‌های مثتبت رفتاری و پیشرفتهای هر چند کوچکم برای اینکه به ادامه راه دلگرم شوم.