سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی روی خط تعادل

عصبانیت و صفات مرتبط

    نظر

حالا هم به این نتیجه رسیده‌ام که من دچار ضعف مدیریت هستم. چیزی که می‌تواند از عوامل و ریشه‌های عصبانیت باشد. من در مدیریت احساساتم، در مدیریت ذهنم، در مدیریت اضطرابم و در مدیریت حرف زدنم (آنچه از آن به عنوان پرحرفی یاد کردم) دچار ضعفم . بنا ندارم از خودم بیخود ایراد بگیرم و خودم را سزنش کنم تنها می‌خواهم با توکل بر خدا اینها را هم تغییر بدهم چون می‌دانم کیفیت زندگی من را متحول خواهند کرد.

چیزی که اول از همه می‌خواهم به سراغش بروم مدیریت اضطراب است. همانطور که نوشته بودم ذهن مرکز و مقر فرماندهی بدن است. برای کنترل اضطراب باید به سراغ ذهن رفت. در واقع این ذهن است که با دیدن صحنه‌ای هراسناک، یا خواندن اخباری ناخوشایند، یا حتی تصور اتفاقی بد  فرمان آماده باش را به مغز می‌دهد. مغز هم با ترشح هورمن‌ها بدن را در یک حالت دفاعی قرار می‌دهد. ضربان قلب بالا می‌رود، تعریق زیاد می‌شود و... چیزهایی که همه ما تجربه کرده‌ایم. پس برای کنترل باید به سراغ ذهن رفت. از دیدن و شنیدن و تصور اتفاقات ناخوشاید پرهیز کرد. البته مسلماً منظور من این نیست که از اینها فرار کرد چون با فرار کردن آنها با سرعتی چند برابر به ما نزدیک می‌شوند. بلکه باید در همان لحظه برخورد، آنها را تبدیل به صحنه‌های خوشایند کرد و بعد وارد ذهن کرد. چیزی که خیلی سخت است اما حتماً با تمرین کردن برطرف می‌شود.

علل اضطراب متفاوت است اما در مورد من به خاطر این است که خودم را خیلی مسئول می‌دانم. در صورتی که همه چیز دست خداست و مسئولیت ما محدود است و امکان اتفاق افتادن یا نیافتادن امور را خداوند که جهانی مملو از خوبی و نیکی را آفریده به دست دارد. من تنها کاری که می‌توانم بکنم درست زندگی کردن است بقیه چیزها به دست خداست. من با اضطراب خودم را سردرگم و حیران می‌کنم و اتفاقات و امور همچنان که مقدر شده پیش می‌روند. یکی دیگر احساس تنهایی کردن است. یعنی در یک حادثه یا واقعه فکر می‌کنیم که خودمان تنها کسی هستیم که این مشکل را داریم. این احساس باعث ایجاد حس بد بودن و لیاقت نداشتن یا تنها ماندن و بیچاره بودن واضطراب می‌شود. یادم می‌آید من همیشه فکر می‌کردم تنها مادر عصبانی و تند خوی کره زمینم و هیچ کس مثل من نیست با همه مثالهایی که داشتم باز فکر می‌کردم اوضاع من از همه خرابتر است. دلیل دیگر احساس دلسوزی، برای خود یا اطرافیان است.  از اینکه با رفتار اشتباهم باعث این شده‌ام که برایشان مشکل ایجاد کنم. من هر بار که با دخترم عصبانی برخورد می‌کردم و می‌دیدم چقدر اعتماد به نفسش پایین است بلافاصله دلم برایش می‌سوخت و به جای اینکه به فکر تغییر رفتارم باشم دخترم را می‌دیدم که توانایی ایجاد ارتباط اجتماعی سالم ندارد و خیلی مضطرب می‌شدم. دلیل آخر و مهمترش هم ترس مفرط است از اتفاقات نیافتاده و روزهای نیامده و حوادث واقع نشده.

من از دو راه برای غلبه بر اضطراب استفاده می‌کنم یکی یاد این آیه می‌افتم

آگاه باشید، که بر دوستان خدا نه بیمى است و نه آنان اندوهگین مى‏شوند.


اَلا اِنَّ اَوْلِیاءَ اللَّهِ لاخَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلا هُمْ یَحْزَنُونَ.

اَلَّذینَ امَنُوا وَکانُوا یَتَّقُونَ.

لَهُمُ الْبُشْرى‏ فِى الْحَیوةِ الدُّنْیا وَفِى الْاخِرَةِ (سوره یونس )

62- بهوش باشید که دوستان خدا نه بیمى خواهند داشت و نه آنان اندوهگین خواهند شد.
63 - همان کسانى که ایمان آورده و پرواى خدا پیشه ساخته بودند.
64 - براى آنان در زندگى دنیا و در سراى آخرت نوید[رستگارى و پاداش پرشکوه ]است. براى وعده‏‌هاى خدا [تخلّف پذیرى و ]تبدیلى نیست، [و ]این است آن کامیابى پرشکوه.

دوست خدا بودن صفت خیلی بزرگی است آنقدر بزرگ که از نسبت دادن آن به خودم شرمسار می‌شوم اما من سعی خودم را می‌کنم تا دوست خدا باشم. خدا بزرگتر از تصور ناچیز من است و هر مشتاقی را که سعی خود را به اندازه بضاعتش می‌کند در حلقه دوستان خود راه می‌دهد. حداقل مدت کوتاهی است که سعی کرده‌ام با خدا دوست باشم. پس نباید ترس و اندوهی داشته باشم.

 راه دوم مدیریت ترس از راه تصور خلاق است. حس می‌کنم گاردی نامرئی و نورانی دورادور من کشیده شده و افکار مضطرب کننده را دفع می کند و چیز ناراحت کننده‌ای از بیرون نمی‌تواند وارد این لایه محافظ شود.

راه سوم شکرگزاری. به نظر من ترس خیلی وقتها از احساس خلا است با شکرگزاری یادم می‌آید که چیزهای باارزش زیادی دارم و با تمرکز بر آنها کمبودها و نبودها قابل تحمل می‌شود.

راه چهارم رها کردن است. من توانایی رتق و فتق دادن کلیه امور مربوط به آینده را ندارم هیچ کس ندارد پس همه چیز را به خداوند می‌سپارم و می‌دانم که او بهترین نگاهبانان است.

 

 


عوض کردن زندگی با تغییر ذهنیت

    نظر

خیلی‌ها قلب را مهمترین عضو بدن می‌دونند چون زندگی و حیات وابسته به اون هست. عده‌ای دیگر مغز را پادشاه بدن لقب می‌دهند چون بدون یک مغز سالم سلامت عضوهای دیگر زیاد هم به کار نمیاد. اما من فکر می‌کنم اون چیزی که بر زندگی هر کس فرمانروایی می‌کنه و حتی فراتر از داشتن قلب و مغز سالم هست، ذهنه. منظورم از ذهن بینش، ذهنیت و جهان‌بینی هر کسی است که تمام اتفاقات درونی و بیرونی طبق همان تحلیل می‌شود.

فکر می‌کنم برای تغییر دادن زندگی و بدست آوردن بهترین ها اول باید در بینش خودمون تجدید نظر کنیم. همه انسان را موجودی هوشمند می‌دانند اما عجیب است که گاهی وقتها از هر ماشینی ماشین‌تر می‌شود و طبق یک برنامه که حتی شاید غلط باشد سالهای سال به فعالیت ادامه می‌دهد.

مثلا من مطابق تربیتم و تجربیاتی که در کودکی و نوجوانی کسب کردم داری ذهنیتی این چنین بودم:

وقتی چیزی بر وفق مرادم نیست باید عصبانی بشوم، چون همه چیز باید همان باشد که من می‌خواهم.

خوب ناگفته پیداست که من همیشه عصبانی بودم. چون در طول شبانه روز شاید علی‌رغم سعی و تلاش من خیلی چیزها بر وفق مراد نبود. حالا آن را با ذهنیت زیر جابه جا کرده‌ام:

وقتی چیزی بر وفق مرادم نیست توجه و مراقبت من را می‌طلبد، من با نثار آرامش و توجه همه چیز را به بهترین شیوه تغییر می‌دهم.

حالا جای عصبانیت را یک نوع سرگرمی مفرح گرفته هر چیزی که سر جایش نیست بیشتر کنجکاوی و تلاش من را تحریک می‌کند تا راه حلش را پیدا کنم. انرژی آزاد شده ناشی از عصبانی نشدن هم جاهای بهتری صرف می‌شود.

 


کاش نوشته های من هم یک تلنگر کوچک باشد

    نظر

من با عصبانیم چنان خو کرده بودم که با همه رنجی که می‌کشیدم گمان می‌کردم راه دیگری جز ادامه دادن آن ندارم. یک بار که همسرم دوستش را همراه خانواده‌اش دعوت کرد خانه ما من برای اولین بار معنای آرامش و طمانینه را فهمیدم. رفتاری که آن خانوم با فرزندش داشت و صبوری که در برابر لجبازی‌های او به کار برد آنقدر مرا جذب کرد که من همان جا ایمان آوردم راهم نادرست است . چشم من به دنیایی باز شد که تا قبل نمی‌شناختمش اطرافیان من از دوست و آشنا و فامیل اغلب آدمهای بی حوصله و عصبانی هستند و رفتارشان کمابیش شبیه خودم. هیچ کداممان الگوی خوبی برای دیگری نیستیم. بنابراین من از خداوند برای آن خانواده شادی و آسایش و سلامتی آرزو می‌کنم و خدا را شاکرم به خاطر اینکه آنها را سر راه ما قرار داد. حالا بماند که سه سال طول کشید تا بلاخره من به عصبانیتم غلبه کنم. در تقویم سال گذشته و سال قبل ترش نوشته بودم با خانواده‌ام آرام باشم اینهمه اضطراب تولید نکنم اینهمه فریاد نکشم و داد و هوار راه نیاندازم .....وقتی بعد از مدتها چشمم به آنها می‌افتاد و می‌دیدم با همه این که خواهان تغییرم مثل سنگ سخت شده‌ام گریه‌ام می‌گرفت. گریه‌ای که به آرام شدن و سبک شدن منتهی نمی‌شد و خشم و انزجار می‌آورد من حالا آرامم و لایق دوست داشتن. من هرگز آن خانواده و همه آدمهایی را که وجودشان به یادم آورد که می‌شود زندگی را طور دیگری دید و آرامش رفتارشان مجذوبم کرد فراموش نخواهم کرد.

روزی که شروع به نوشتن وبلاگ کردم مثل آدمی بودم که در باتلاقی گیر افتاده و از آن باتلاق بیزار است و تلاش می‌کند نجات پیدا کند. آدمی که هر آن غرق می‌شود و اصلا نمی‌داند دست و پا زدنهایش به جایی می‌رسد یا نه نمی‌تواند به فکر دیگران باشد و به آنها کمک کند. اما الان که به یاری خداوند به یک مرحله آرام و خوب رسیده‌ام، خیلی دوست دارم وبلاگم یک تلنگر هر چند کوچک و ناچیز برای دیگران باشد. خیلی دوست دارم به آنهایی که از دست خودشان خسته شده‌اند بگویم من هم روزها و شبهایی داشته ام که دوست داشتم از خودم و خلق و خویم فرار کنم. خاطراتی که فکر کردن به آنها واقعا مرا شرمگین می‌کند و رفتار عصبی و خشمگینی که حتی باور نمی‌کنم از من سر زده باشد. اما اصل و اساس دنیا بر خوبی و درستی است چه یک تفکر مذهبی داشته باشیم چه نه فرقی نمی‌کند کافی است در راه درست قدم برداریم همه موانع از جلوی راه برداشته می‌شوند و دستهای نامرئی ما را به جلو می‌برند. نمی‌گویم که سختی و ریاضتی نیست چرا خیلی اوقات سخت و سرگردانی هم هست اما آنقدر علامت و نشانه دلگرم کننده هست که بشود بر سختیها فائق آمد.

من در میانه راهی روشن هستم، اژدهای عصبانیت که بارها نوشتم و تکرار کردم که نمی‌رود که همین جا در درون من است و فقط خوابش کرده‌ام حالا تبدیل شده به یک فرشته مهربان که رفتارهای دیگران فقط همدلی و لطفش را بیدار می‌کند نه خشم و غضبش را. اما گفتم در میانه راه هستم. من فقط توانسته‌ام دیگر عصبانیت را متوقف کنم اما از شروط قبولی توبه تنها برگشتن از یک عمل ناپسند نیست بلکه باید تا جایی که می‌شود گذشته را هم جبران کرد.

این روزها خیلی فکر می‌کنم یک آدم عصبانی چطور می‌تواند گذشته‌اش را جبران کند. من به پدر و مادرم آنقدر که شایسته شان است محبت نکرده‌ام. من بعضی وقتها گستاخی کرده‌ام و قدردان نبودم. حقوق همسرم را هم ضایع کرده‌ام. و از همه مهمتر خلق و خوی دخترم ماحصل اخلاق سابق من است چطور باید همه اینها را جبران کرد؟

اگر یقین نداشتم که راه درست راهی است که هر قدمش خیر و برکت است، اگر دلم گرم نبود که حتما برای همه آنها راه حل هست واقعا توانایی ادامه دادن نداشتم. اما می‌دانم که می‌شود همه اینها را درست کرد. من این روزها اعتماد و اعتقادم به درستی و راستی بیشتر شده. لطفا برای من دعا کنید و از خدا بخواهید قدمهایم را استوار کند و ادامه راه را که قسمت مهم هر بازگشتی است یعنی ترمیم گذشته را برایم سهل و امکان پذیر کند. من هم دعا می‌کنم همه خواننده های نادیده اینجا به اهداف بزرگ و والاشون برسند و قبل از اینکه دیر بشود راه درست را که ماحصلش آرامش و یقین و شادی است پیدا کنند.


عصبانیتی که دیگر قدرتمند نیست

    نظر

امروز فقط می‌خواهم بنویسم دیگر کم کم دارم آخرین باری را که عصبانی شدم فراموش می‌کنم. واقعاً باید به جدول کنترل عصبانیت و نوشته‌های وبلاگم مراجعه کنم که یادم بیاید کی و چرا عصبانی شدم!!! برای خودم وضعیت جدیدی است که فقط می‌شود اسم معجزه روی آن گذاشت!

من فقط وقتهایی که تنها بودم یا بیشتر اوقاتم را در بیرون از خانه بودیم یا مسافرت بودیم این وضعیت پیش می‌آمد و شاید این اولین بار است که در کنار خانواده و در خانه خودمان با اطرافیانم این همه نرم خو شده‌ام روز اول گمان می‌کردم شاید سالها طول بکشد تا به این وضعیت برسم اما به یاری خداوند الان جایی هستم که آرزوی دیرینه‌ام بود. مثل آدمی که بینیش را عمل کرده یا موهایش را رنگ کرده و کلا یک تغییر فوق‌العاده خوب در آن ایجاد شده هستم و هی دوست دارم به آینه رفتارم مراجعه کنم و به کارهای خوبم به به و چه چه بگویم. ( البته خیلی توجه می‌کنم که به همین کوچکها راضی نشوم و فراموش نکنم هدف والاتری دارم، سعی می‌کنم یادم نرود اینجایی که الان من هستم برای خیلیها نه تنها یک خصلت عادی و معمولی است بلکه چنان لازم است که غیر از آن نباید باشد و همینطور می‌دانم هنوز برای قضاوت اینکه این یک وضعیت ثابت و پایدار است خیلی زود است و باید همچنان با انرژی ادامه بدهم)

بقیه چیزها سرجای خودشان است و من حواسم به همه چیز هست که آنها هم درست بشوند الان برای من بیش از همه، خلقیات دخترم اهمیت دارد و البته دشمن سرسخت خودم که گمان نمی‌کردم سر سخت تر از عصبانیت باشد: جناب بی‌حوصلگـــــــــــــــی.

اما در سایه سکوت و آرامشی که از رام شدن عصبانیت دارم فکر می‌کنم می‌توانم برای چیزهای دیگر هم برنامه ریزی کنم. از طرفی خیلی تلاش می‌کنم که وضعیت را به همین شکل حفظ کنم و با دقت به رفتارم مانع از بازگشت عصبانیت بشوم. می‌دانم که این تازه یک شروع است و اگر همه چیز را تمام شده حساب کنم چه بسا که عادتهایی که سالها به آنها خو کرده بودم خیلی راحت برگردند. پس همچنان به جهادم ادامه می‌دهم.

 


عصبانیت، بی حوصلگی، پرحرفی

    نظر

حالا که در مواجهه با عصبانیت فهمیده‌ام که هر صفتی هر چند زشت می‌تواند تبدیل به صفتی زیبا شود، تصمیم دارم هیچ کدام از کوچکترین جنبه‌های اخلاقی که در نهایت به عصبانی می‌رسد را فراموش نکنم و سعی در حلشان داشته باشم .

از ریشه‌های عصبانیت به بی‌حوصلگی رسیدم و از بی‌حوصلگی در جلو دیگران به پرحرفی. حالا نوبت برطرف کردن پرحرفی است. من دیدگاهم نسبت به خودم تغییر کرده، دیگر وقتی قرار است پرحرفی را نقد کنم خودم را خیلی سرزنش نمی‌کنم و منطقی‌تر به قضیه نگاه می‌کنم. اولا من همه جا پر حرف نیستم و فقط با مخاطبان خاصم یعنی دوستان نزدیک و صمیمی پرحرفی می‌کنم. من عادت ندارم با همسا‌یه‌ها و جلوی مدرسه و توی مغازه گرم بگیرم و یک ریز حرف بزنم. بنابراین این نقاط مثبت را هم دارم. اما چند وقتی است که فکر می‌کنم همین پرحرفی در مقابل گروه خاص را هم بهتر است کنترل کنم. چون از یک طرف حواسم از دختر و همسرم پرت می‌شود و نسبت به آنها بی‌توجه می‌شوم و از طرف دیگر زیاد حرف زدن وقتی از کنترل خارج بشود به بیهوده گویی می‌انجامد و در برابر کوچکترین جمله هر کس هزار جمله بی‌خود و بی‌محتوا گفتن.

به دلایل پرحرفی در اینترنت که مراجعه کردم دیدم یکی از دلایل اضطراب است که من صد در صد با آن موافقم و در مورد من صادق است. اضطراب من ناشی از سرزنش کردن خودم و غر زدن به خودم و ناراضی بودن بود یعنی شاید بهتر است بگویم پرحرفی من نشان از درون متلاطم من داشت. حالا خوبم واقعا خوبم خدا را شکر هر چند که هنوز پرحرفی هست. دلیل دوم به نظر من که تا حدی مثبت است این است که من در طول روز کتاب می‌خوانم، تلویزیون نگاه می‌کنم در اینترنت دستور آشپزی و یادگیری زبان انگلیسی و هزار چیز دیگر را جستجو می‎‌کنم . بنابراین خیلی وقتها به مطالبی بسیار جالب و تعریف کردنی می‌رسم چیزهایی که در ذهنم می‌ماند تا به کسی که طالبش باشد برسم و همه را یکجا تحویلش بدهم. داشتم فکر می‌کردم هر چند این صفت به صورت مطلق بد نیست و نشان از این دارد که اطلاعات عمومیم بد نیست اما به هر حال برای هر چیزی باید حد و مرزی تعیین کرد.  رادیو هم از صبح تاشب هزار تا برنامه جالب دارد، اما بعد از یک مدت معین حوصله آدم را سر می‌برد.

من دوست دارم پرحرفیم را برطرف کنم هر چند خیلی ریشه دار و مشکل ساز نبوده و دائما دوستانم به من اطمینان داده‌اند که از همصحبتی با هم روز خوبی داشته‌ایم. دوست دارم کنترلش کنم ، چون گاهی وقتها به بیهوده گویی می‌انجامد و بحث به جاهایی کشیده می‌شود که دوست ندارم، مثل حرف زدن از دیگران و نقد آنها. کلا آدمی که زیاد حرف می‌زند و بحث را به دست می‌گیرد توقع دیگران را از خودش بالا می‌برد و رفتارها و گفتارهایش بیشتر زیر ذره بین است. در ضمن با پر گویی احتمال اشتباه کردن، اشتباه استناد کردن و در مورد چیزهایی که ممکن است باعث دلخوری کسی شود زیاد است. همیشه با خودم می‌گویم آدم پرحرفی که حرفهای جالبی هم می‌زند مثل صدای موسیقی است که تا یک حدی خوشایند و خوب است و اگر از حد بگذرد کسالت و دلزدگی می‌آورد.

برای برطرف کردن پرحرفی باید برایش برنامه‌ریزی کنم. فعلا این طور تصمیم گرفته‌ام  و قبل از هر دور هم جمع شدنی سعی می‌کنم نگاهی به برنامه‌ام بیاندازم:

1- سعی کنم شروع کننده بحث نباشم. اجازه بدهم بحث را دیگران شروع کنند و من ساکت باشم.

2- شنونده خوبی باشم، یک شنونده خوب بعد از شنیدن هر جمله چند جمله چه در تکمیل چه در تایید یا حتی مخالفت نمی‌گوید. یک شنونده خوب حداقل اجازه می‌دهد موضوع مطرح شده تا جایی پیش برود و بعد تنها وقتی که گوینده منتظر جواب شد پاسخ می‌دهد.

3-سعی کنم بحث را حداقل جایی که خودم دوست دارم شرکت کنم کنترل کنم. از این شاخه به آن شاخه نپرم و حتی از قبل، تصمیم بگیرم با فلانی در مورد چه چیزی بهتر است حرف بزنیم. از وارد شدن به بحث‌هایی که دوست ندارم مثل نقد کردن دیگران پرهیز کنم و با سکوت وقفه ایجاد کنم.

4- کلی گویی نکنم و صفات یا خصوصیاتی را به صورت عمومی به کسانی یا گروهی تعمیم ندهم. خانمها معمولا........ آقایون بیشتر وقتها..... یا از این قبیل.

5- سعی کنم از قبل از مهمانی میزان حرف زدنم را معین کنم یعنی برایش سقف تعیین کنم. تکنیک شمردن در دلم را به کار ببرم. بعد از هر بار که چند تا جمله می‌گویم توی دلم تا سی بشمرم و اگر واقعا لازم بود دوباره مشارکت کنم.م

6- هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد

بارها شده درباره موضوع جالبی حرف زده‌ام یا در مورد چیزی نظرم را گفته‌ام اما مخاطبانم اصلا از جنس آن حرفها نبوده‌اند. نه تنها حرف من را نفهمیده‌اند بلکه بحث به بیراهه کشیده و اصلا اشتباه برداشت شده. حتما قبل از حرف زدن باید مخاطبها را در نظر گرفت و جایی که مخاطبان را نمی‌شناسم الزاما سکوت کنم. به قول معروف حرف نزدن من باعث نمی‌شود فکر کنند من لالم!!

7- در پاسخ به سوالات دیگران جوابی کوتاه بدهم و اگر مخاطب دوست داشت دوباره سوال می‌کند و من باید تکه تکه جواب بدهم. خیلی وقتها درباره کلاسهای بعد از مدرسه دخترم پرسیده‌اند من البته از سر خیرخواهی اما کلی اطلاعات با جزئیات زیاد داده‌ام. چیزی که در نظر خودم، من را از یک آدم خیر خواه به یک آدم ساده لوح و بی تدبیر که با یک تلنگر هر چه در سر دارد بیرون می‌ریزد تبدیل کرده.

در آخر هم اضافه می‌کنم که ما پرحرفی خوب نداریم پرگویی نمی‌تواند با خوب بودن جمع شود.