سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی روی خط تعادل

سی و پنج

    نظر

با خودم گفتم اگر می خواهی بدونی دوست خدا هستی یا نه ببین آیا می تونی کسانی که تو را آزار دادند، رنجاندند و تو را طرد کردندرا دوست داشته باشی یا نه . اگر تونستی می تونی امیدوار باشی در قلبت جایی برای دوستی خداوند هست.

دوست داشته باش. ببخش. بزرگوار باش.

نترس از اینکه نتیجه به ضرر تو باشه.

به این صداها که دائم زمزمه می کنن بدعادت میشه. حق نداشته. تو را تحقیر کرده. باید ادبش کنی. چطور به خودش اجازه داده . چرا با دیگران جرات نداره................

اینها همش من من من است........... از این من رها شو. این من واقعیت تو نیست. تو بالاتر از این من هستی.

دوست داشته باش. ببخش. بزرگوار باش تا خدا به قلب تو بیاد. وگرنه سالهای سال زحمت بکشی و آرزو بکنی که دوست خدا باشی نتیجه نمی گیری. تا وقتی دلت پر از صلح و صفا و آرامش نباشه....


بیست و نه

    نظر

خدایا می خواهم دوست تو باشم اما می دانم دوستی تو از دوستی با مردم میگذرد. خودت شاهدی همه را بخشیدم. قلبم را پاک کردم از رنجشها از کینه از دردها و زخمهایی که دیده بود. اما می دانم برای دوستی با تو باید یک قدم  جلوتر بردارم باید همه آنها را دوست داشته باشم. همه آنها که زخم می زنند و حرفهای تلخ و رفتارهای سردشان تمامی ندارد، همه آنها که محبتهای من را نمی بینند. خدایا می خواهم بگویم نه، برای من غیر ممکن است. دوست دارم ناتوانی خودم را بهانه کنم و بگویم خدایا نمی توانم. بهانه بیاورم و بگویم حیف نیست این آدمهای شمشیر بسته جنگجو را دوست داشته باشم....... دوست دارم بگویم چقدر همنشینی با آنها ملال آور و بی خاصیت است. چقدر این سالها تحملشان کرده ام. اصلا می ترسم دوستشان داشته باشم که مبادا آنها هم مرا دوست بدارند این جماعت گمراه نادان...........

اما عشق تو بزرگتر است. زبانم به نمی توانم و نمی خواهم و نمی شود نمی چرخد.

چاره ای نیست دوستی با تو از دوست داشتن آنها می گذرد. از همانهایی که اینهمه از آنها گریزانم. خدایا قول می دم همه تلاشم را بکنم. خدایا دوستی خودت را روزی من کن.

 


بیست و هشت

    نظر

خدایا خودت می دونی تو شرایطی که الان دارم چقدر سخته بخوام بگم می خوام دوست تو باشم............. گدایی سراپا تقصیر را چه به پادشاهی با شکوه و عظمت. منی که اسیر کشمکشهای نفسم هنوز. منی که هنوز تا کمی حواسم پرت می شه می بینم دارم سقوط می کنم. منی که این همه در برابر تو کوچک و ضعیف و حقیرم حتی نمی دونم چطور به دلم انداختی که عاشق دوستی با تو باشم. نمی دونم توی اون صبح پاییزی یخ سرد، روی چمنهای یخ زده توی حیاط پر از هیاهو، چطوری من دلم خواست با تو دوست باشمو جز دوستهای تو باشم. خدای مهربانم می دانم چیزی که می خواهم خیلی بزرگ و دست نیافتنیه اما این خواستن اونقدر بزرگ و شدیده که هیچ نیرویی جلودارش نیست.

برای اینکه دوست تو باشم چه کار باید بکنم؟ چیزی ندارم که برای تو قربانی کنم؟ تهیدست تهیدستم. هیچ چیزی ندارم که به پای تو بریزم. نفس سر کشی دارم که توان مهار کردنش را ندارم. خالی خالی هستم. دستهای دوستی به سوی تو دراز کردم . خدایا تو که دست کسی را پس نمی زنی....پس دوستی من و تو مبارک!

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم نبود بر سر آتش مُیسّرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم که گر ز پای درآیم به دربرند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

بیست و شش و بیست و هفت

    نظر

دوست خدا باشش

چه حس خوب و عالی بود بعد از این همه سختی کشیدن و تنها بودن.............

از در که اومدم بیرون باد سردی خورد توی صورتم. شبنم صبحگاهی روی چمنها یخ زده بود اما من حالم خیلی خوب بود. فکر کردم چقدر دلگرمی حس خوبیه. اینکه توی سختی ها و پیچیدگی های زندگی یه نفر پیدا بشه که گره ای که با چنگ و دندون از پسش برنمیومدی را با یه اشاره باز کنه.  بعد از چند روز نفس گیر حالا خالی راحت و سبک بودم. جلوتر که رفتم آفتاب افتاد روی شانه هام. مثل یک دوست صمیمی که بغلت کنه.  کوهها معلوم بودن قله ها سفید. با خودم گفتم وقتی دوستی و محبت آدمهای زمینی بتونه اینقدر خوب و خوشایند باشه پس دوستی با خدا چه لذتی باید داشته باشه؟ دلم خواست آرزو کردم که خدا راههاش را برای من باز کنه تا باهاش دوست بشم. دوست صمیمی.................


بیست و پنج

    نظر

آیا کسی که به خدای بزرگ اعتقاد داره از چیزی می ترسه؟

بله ترس بیدار کننده است. از ریشه بد نیست. نبود ترس مثل نبود حسگرهای پوست برای حس آتشه. اگر انسان از هیچ چیزی نترسه حتما به خودش صدمه می زنه.اما ترس درجه داره ترس باید هشدار دهنده و بیدار کننده باشه همین و بس. اطمینان باید بزرگ باشه و حاضر .آرامش و یقین از اینکه خداوند هست. مواظب همه چیزه و هیچ چیز بدی وجود نداره. شاید چیزی به معنی توکل.

دارم تمرین می کنم این توکل را زیاد کنم. کسی که به خداوند توکل کنه خدا برای او کفایت می کنه.

امروز روز اول تمرین توکله. خدایا به امید خودت