عصبانیت و صفات مرتبط
حالا هم به این نتیجه رسیدهام که من دچار ضعف مدیریت هستم. چیزی که میتواند از عوامل و ریشههای عصبانیت باشد. من در مدیریت احساساتم، در مدیریت ذهنم، در مدیریت اضطرابم و در مدیریت حرف زدنم (آنچه از آن به عنوان پرحرفی یاد کردم) دچار ضعفم . بنا ندارم از خودم بیخود ایراد بگیرم و خودم را سزنش کنم تنها میخواهم با توکل بر خدا اینها را هم تغییر بدهم چون میدانم کیفیت زندگی من را متحول خواهند کرد.
چیزی که اول از همه میخواهم به سراغش بروم مدیریت اضطراب است. همانطور که نوشته بودم ذهن مرکز و مقر فرماندهی بدن است. برای کنترل اضطراب باید به سراغ ذهن رفت. در واقع این ذهن است که با دیدن صحنهای هراسناک، یا خواندن اخباری ناخوشایند، یا حتی تصور اتفاقی بد فرمان آماده باش را به مغز میدهد. مغز هم با ترشح هورمنها بدن را در یک حالت دفاعی قرار میدهد. ضربان قلب بالا میرود، تعریق زیاد میشود و... چیزهایی که همه ما تجربه کردهایم. پس برای کنترل باید به سراغ ذهن رفت. از دیدن و شنیدن و تصور اتفاقات ناخوشاید پرهیز کرد. البته مسلماً منظور من این نیست که از اینها فرار کرد چون با فرار کردن آنها با سرعتی چند برابر به ما نزدیک میشوند. بلکه باید در همان لحظه برخورد، آنها را تبدیل به صحنههای خوشایند کرد و بعد وارد ذهن کرد. چیزی که خیلی سخت است اما حتماً با تمرین کردن برطرف میشود.
علل اضطراب متفاوت است اما در مورد من به خاطر این است که خودم را خیلی مسئول میدانم. در صورتی که همه چیز دست خداست و مسئولیت ما محدود است و امکان اتفاق افتادن یا نیافتادن امور را خداوند که جهانی مملو از خوبی و نیکی را آفریده به دست دارد. من تنها کاری که میتوانم بکنم درست زندگی کردن است بقیه چیزها به دست خداست. من با اضطراب خودم را سردرگم و حیران میکنم و اتفاقات و امور همچنان که مقدر شده پیش میروند. یکی دیگر احساس تنهایی کردن است. یعنی در یک حادثه یا واقعه فکر میکنیم که خودمان تنها کسی هستیم که این مشکل را داریم. این احساس باعث ایجاد حس بد بودن و لیاقت نداشتن یا تنها ماندن و بیچاره بودن واضطراب میشود. یادم میآید من همیشه فکر میکردم تنها مادر عصبانی و تند خوی کره زمینم و هیچ کس مثل من نیست با همه مثالهایی که داشتم باز فکر میکردم اوضاع من از همه خرابتر است. دلیل دیگر احساس دلسوزی، برای خود یا اطرافیان است. از اینکه با رفتار اشتباهم باعث این شدهام که برایشان مشکل ایجاد کنم. من هر بار که با دخترم عصبانی برخورد میکردم و میدیدم چقدر اعتماد به نفسش پایین است بلافاصله دلم برایش میسوخت و به جای اینکه به فکر تغییر رفتارم باشم دخترم را میدیدم که توانایی ایجاد ارتباط اجتماعی سالم ندارد و خیلی مضطرب میشدم. دلیل آخر و مهمترش هم ترس مفرط است از اتفاقات نیافتاده و روزهای نیامده و حوادث واقع نشده.
من از دو راه برای غلبه بر اضطراب استفاده میکنم یکی یاد این آیه میافتم
آگاه باشید، که بر دوستان خدا نه بیمى است و نه آنان اندوهگین مىشوند.
اَلا اِنَّ اَوْلِیاءَ اللَّهِ لاخَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلا هُمْ یَحْزَنُونَ.
اَلَّذینَ امَنُوا وَکانُوا یَتَّقُونَ.
لَهُمُ الْبُشْرى فِى الْحَیوةِ الدُّنْیا وَفِى الْاخِرَةِ (سوره یونس )
62- بهوش باشید که دوستان خدا نه بیمى خواهند داشت و نه آنان اندوهگین خواهند شد.
63 - همان کسانى که ایمان آورده و پرواى خدا پیشه ساخته بودند.
64 - براى آنان در زندگى دنیا و در سراى آخرت نوید[رستگارى و پاداش پرشکوه ]است. براى وعدههاى خدا [تخلّف پذیرى و ]تبدیلى نیست، [و ]این است آن کامیابى پرشکوه.
دوست خدا بودن صفت خیلی بزرگی است آنقدر بزرگ که از نسبت دادن آن به خودم شرمسار میشوم اما من سعی خودم را میکنم تا دوست خدا باشم. خدا بزرگتر از تصور ناچیز من است و هر مشتاقی را که سعی خود را به اندازه بضاعتش میکند در حلقه دوستان خود راه میدهد. حداقل مدت کوتاهی است که سعی کردهام با خدا دوست باشم. پس نباید ترس و اندوهی داشته باشم.
راه دوم مدیریت ترس از راه تصور خلاق است. حس میکنم گاردی نامرئی و نورانی دورادور من کشیده شده و افکار مضطرب کننده را دفع می کند و چیز ناراحت کنندهای از بیرون نمیتواند وارد این لایه محافظ شود.
راه سوم شکرگزاری. به نظر من ترس خیلی وقتها از احساس خلا است با شکرگزاری یادم میآید که چیزهای باارزش زیادی دارم و با تمرکز بر آنها کمبودها و نبودها قابل تحمل میشود.
راه چهارم رها کردن است. من توانایی رتق و فتق دادن کلیه امور مربوط به آینده را ندارم هیچ کس ندارد پس همه چیز را به خداوند میسپارم و میدانم که او بهترین نگاهبانان است.