روز دوازدهم
به روز دوازدهم رسیدم. خدایا شکرت از اینکه یک روز دیگر را می بینم از اینکه یک روز دیگه فرصت به من می دی تا برای نزدیک شدن به تو تلاش کنم تا برای چشیدن طعم آرامش و خوشبختی فکر کنم.
دیشب خوب نخوابیدم. چرا؟ واقعا نمی دونم ساعت نزدیک دو از خواب بیدار شدم. شاید از گرما... کلا شبهایی که با فکر راحت نمی خوابم بعد که بیدار بشم خوابم نمی بره.
بعد اگر خیلی آرام نباشم فکر و خیال به سراغم میاد. اینجور وقتها یاد این می افتم که این همه مراقبه کردم اینهمه تلاش کردم یعنی فایده ای نداره؟؟؟
به هر شکلی که بود مراقبه صبح را انجام دادم. بعد نشستم به فکر کردن. اولا که من تا الان فقط دوازده روزه که دارم مراقبه می کنم. این زمان زیادی برای رسیدن به آرامش عمیق نیست. ثانیا من هنوز خیلی از تفکرات و احساسات خودم را اصلاح نکردم حتی شاید نشناسمشون. اینها هر زمانی که فرصت بکنن پدیدار می شن و خودی نشون می دن. چیزی که به نظر من طبیعیه. در واقع وقتی می خواهیم تغییری ایجاد کنیم، مقاومتی به وجود میاد که در برابر اون تغییر خودش را به دفعات نشون می ده اونقدر نشون می ده تا کامل مرتفع بشه. هر بار باید مقابلشون بایستم و بگم نه هر بار و هر بار. اونها فقط تا وقتی که قدرت دارن پدیدار می شن. وقتی که نظام فکری آدم تغییر بکنه وقتی که آرامش نهادینه بشه دیگه نخواهند اومد.
من حتی الان فکر می کنم اونها رسولانی هستند که بر ما نازل می شن. که به ما اخطار بدن که ما رو بر حذر بدارن. اونها دارن رسالتشون رو انجام می دن. اونها برای عذاب دادن ما نیومدن.
همه اتفاقات کوچیک و درشت زندگی، سختی ها و دردها و پریشانی ها رو اگر به شکل یک رسول ببینیم اینهمه ازشون دلخور نمی شیم. این همه سردرگم و سرگردان نمی مونیم. و به جای هدر رفتن انرژی با امید و ایمان بیشتری پیش می ریم.
امروز تصمیم گرفتم بیشتر فکر کنم. بیشتر و بیشتر روی خودم کار کنم. تا به این احساس غم و نا امیدی و دلسردی غلبه کنم. من مطمئنم که می تونم و از خدا می خوام که کمکم کنه.