روز دوم
ناراحت و ناراضی بودم. خیلی زیاد. از اینکه همه کارها را من باید انجام بدهم و اگر گاه و گداری و فقط گاهی کمکی کند توام با غر زدن است و شکایت کردن و درس دادن. که اگر چنین بکنی و چنان بکنی هیچ وقت خانه این همه به هم نمی ریزد. دوست داشتم فریاد بزنم از اول سال تا الان چند بار در نظافت خانه مشارکت داشته ای، چند بار غذا درست کرده ای؟ دوست داشتم فریاد بزنم مگر تو در این خانه زندگی نمی کنی وظیفه تو جز غر زدن چه چیزی می تواند باشد.........
اما یادم آمد به همه بارها و دفعاتی که اینطور رفتار کرده بودم. طرفم را میشناختم اهل منطق و فکر نیست. تنبل است، نامنظم است، بی برنامه است و با تلنگر من به خودش نمی آید. سکوت کردم. مثل خیلی روزهای دیگه . اما اینبار سخت تر بود. فکر می کردم علاوه بر همه صفات بالا بی انصاف هم هست. یاد وقتهایی افتادم که کارهای خانه مرا از برنامه هایم عقب میانداخت. یاد اینکه حتی به سنت و عرف هم که نگاه کنیم او هم شرعا وظیفه دارد کمک کند. و در برابر همه کوتاهی هایی به من روا داشته در برابر پیشگاه خداوند مسئول است......و کاش فقط همین ها بود...
اما سکوت کردم... یادم آمد یکی از مهمترین خصلتهای مومنین صبر است. صبر کردن فقط بر مصیبت نیست. صبر کردن بر همین لحظه های کوچک است. همینهایی که نفست افسار را به دست میگیرد و به شتاب و شدت می کشد. صبر کردم و سکوت. سخت بود.
فکرهای کوچک و بزرگ هجوم میآوردند. حرفها و جمله های نیش دار قدیمی جلوی من رژه میرفتند. بی تفاوتی ها و نادانیهایش یکی یکی می آمدند و خنجر میزدند. نه امکان نداشت بشود سکوت را ادامه داد. نفس می گفت سکوت او را گستاخ میکند. سکوت کرده ای که حال و روزت این است. نفس میگفت ملاحظه چه چیز را میکنی. هیچ کدام از آدمهای دور و برت طاقت اینها را ندارند. حتی او هم می داند که ادامه نمیدهی برای همین یکه تازی میکند. نفس میگفت و می گفت و دیگ کینه قل قل کنان می رفت که سر برود ........
امکان نداشت بشود آرام ماند. اما یادم آمد امروز روز دوم است از چله اینبارم. یادم افتاد امتحانهای خدا می رسند تا تو را محک بزنند و تو چه آسان می خواهی بازنده باشی. غسل صبر کردم. خدایا کوچک و ناتوانم. حب نفسم زیاد است. توانایی ام کم. به من صبر بده تا سکوت کنم تا دهانم را به کلماتی باز نکنم که تو نمی پسندی. تا کاری نکنم که تو از آن نهی کرده ای. خدایا کوچکم و ناتوان. راه حلی سراغ ندارم نمی دانم چطور رفتار کنم. نمی دانم کجای کارم اشتباه است اما می دانم صبر و سکوت دوای هر درد بی درمانی است. خدایا نمی دانم چه بگویم و به چه کلامی بگویم. من سکوت می کنم و اداره کارها را به تو میسپارم که از عجله از کینه از غرض ورزی و از بی انصافی به دوری. چشمهایم را زیر دوش بستم آب بر روی صورتم میپاشید. آرزو کردم همانطور که این آب آلودگیهای جسمم را میشوید چیزی هم بود که آلودگیهای درون را بشوید. آرام شدم آرامِ آرام. دیگر عصبانی نبودم. بزرگترین غمها و کدورتها و ناراحتیها در برابر به دست آوردن لبخند رضایت پروردگار چه کوچک و ناتوانند.........