سی و هفت
اولین و مهترین چیزی که باید هر آدمی در زندگی داشته باشه و اگر نداشت به دست بیاره، اعتماد و توکله. این اعتماد و توکل به خداوند که باشه زندگی بهشت می شه. و خدا نکنه که به هر دلیلی نباشه و نشناسیش.
این داستان زندگی منه داستان زندگی کسی که هر روز صبح با شک و تردید بیدار می شد. داشته ها خوشحالش نمی کرد چون ممکن بود هر آن از دست بره! کی می تونست تضمین کنه سلامتی زیبایی، فرزند، پول، پدر و مادر ابدی هستند؟ مگر نه اینکه هر روز با شنیدن خبر درگذشت کسانی که مرگشون خیلی نزدیک به نظر نمی رسید بهت زده می شیم، مگر نه اینکه آدمهایی که به نظر سالم و قوی و خوشبخت بودن ناگهان درگیر یک بیماری سخت میشن. مگر بارها و بارها نشنیدیم که زندگی خوشبخت یک خانواده ناگهان بر اثر یک اتفاق زیر و رو شده. فقر، بیماری، مرگ، غم از دست دادن..... مگر اینها کافی نبود برای ناراحت بودن برای نا امن بودن و برای خوشنود نبودن از زندگی...............
داشتم می گفتم هراسان بودم. هراسی عجیب و دائمی و بیمارگونه و درمان ناپذیر. در طب به این حالتها نوعی افسردگی بیمارگونه می گن. نوعی فوبی شدید که دارویی نداره. که خیلیها حتی به دنبال درمان رفتن اما نتیجه نگرفتن. دارویی نیست که اثر کنه..............اما آیا این واقعا یک بیماریه؟ زندگی تلخ و سخت پیش می رفت. آیا خودم نمی دونستم که راهم اشتباهه؟ چرا می دونستم اما ناتوان بودم از تغییرش. چون وقتی ندونی ریشه دردت کجاست چطور می تونی برطرفش کنی؟
باید شکرگزاری می کردم. شروع کردم اما نمی تونستم! برای من معنا نداشت. شکرگزار نعمتهای خودم باشم درحالی که هزاران نفر از اون نعمت محرومند؟ این عین خودخواهی نیست؟ اینکه نقمت دیگران را ببینی به نعمت خودت واقف بشی و شکر کنی و بگی خدایا شکر این بلا سر من نیومده؟ دچار دوگانگی شده بودم. حتی از شمردن نعمتهام هم ترس داشتم نکنه با شمردن و شکرگزاری کم بشن! نکنه خدا منو به اونها امتحان کنه؟ نه خدایا من طاقت ندارم!! اینها مکالمات من با خودم بود.
باید همه چیز را به دست خدا رها می کردم. شروع کردم اما باز نمی تونستم . فکر کردن به فلان یا بهمان مشکل را چطور رها می کردم. برای مشکلم یه سناریو داشتم تهش هم معمولا خراب و بد بعد روزها و شبها اسیرش می شدم. اون روزها نمی دونستم که من حتی به خداوند هم اعتماد و توکل ندارم و این درد بزرگ منه. من معنی زندگی را گم کرده بودم. بد اخلاق، زودرنج، مضطرب و عصبانی بودم و فکر می کردم دردهای بزرگ من همینهاست. پس خواستم خوب بشم. اما مگه می شد. وقتی خانه از پایه ویرانه چطور می شه به فکر در و پنجره اش بود.
می دونستم یک چیزی جای خودش نیست. یک قطعه این پازل کمه اما کدوم؟ دنبالش گشتم و هر روز دورتر شدم. ساعتها و روزهای زیادی را از دست دادم. فرصتهای زیادی گذشتند.
در اوج استیصال وقتی از همه جا ناامید شدم یادم افتاد خدایی هم هست. بهش پناه بردم. روزها و شبها گریه کردم. التماس کردم گفتم خدایا منو نمی بینی؟ حال و روز من بر تو پوشیده است؟ خدایا به خاطر کدوم گناه توی این جهنم دست و پا می زنم؟ خدایا حالا که زندگی اینهمه سخت و فرساینده است کاش به دنیا نمی اومدم................
ناله ها و غرها که تمومی نداشتن اما شروع کردم از یه جایی باید شروع می کردم. جهاد من شروع شد. نالان و ناشکر و ناسپاس به خدا پناه بردم اما خداوند منو پناه داد. ناشکریهام را نشنیده گرفت، غرغرهام از محبتش کم نکرد، طلبکار بودن من مانع مهربونیش نشد. بهش پناه بردم و درها یکی یکی به روی من باز شدن. چشمهای نابینای من اینها را نمیدید زمان لازم داشت تا بفهمم همون روزها که اونقدر ناسپاس بودم چه چیزهایی داشت توی زندگیم اتفاق می افتاد و من نمی دیدم. آیه های مهربان خداوند یکی بعد از دیگری نازل میشدند.
دوای همه دردهای لاعلاج جسم و روح، چاره همه ترسهای بزرگ و کوچک، راه حل همه مشکلات مادی و معنوی فقط یک چیزه.
تقوای الهی. فقط برای خدا زندگی کردن. بهش اعتماد کردن و او را در هر کاری ناظر و حاضر دونستن.
من اون آغوش امن را پیدا کردم. فهمیدم همه مشکل من اینه که به این آغوش امن اعتماد نکردم. یقین نداشتم.
زندگی گلستان شد. معنی همه چی عوض شد.
بیماری، فقر، ترس، تنهایی حقیقت نداشتند. اینها دائمی نبودند. چون خداوند سلامت، فراوانی، امن و آرامش دائمیه. پس اگر اینها هستند موقتند آمدند تا ماموریتشون رو انجام بدن و برن. برن تا خداوند را برای ما فراموشکاران ظاهر و آشکار کنن. کم کم دارم یاد می گیرم در هر حالتی باید شکرگزار بود. در هر حالی چه خوشاینده من باشه چه نباشه. چون خداوند حواسش به همه هست و برای همه موجوداتش خیر و نیکی می خواد. در سخت ترین و تلخ ترین حالتها نباید تسلیم شرایط ظاهری بشم. باید پناه ببرم به خداوند و تمرین ایمان و توکل بکنم.