عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو
خداوند در قرآن میفرماید خَتَمَ اللّهُ عَلَى قُلُوبِهمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عظِیمٌ
خدا بر دلهایشان و بر گوششان مهر نهاده و بر روی چشمانشان پرده ای است ، و برایشان عذابی است بزرگ
کسی که گوشش و چشمش را بر آیات خداوند ببندد خدا هم دلش را بر آیاتش میبندد و چه عذابی از این بالاتر. از وقتی مصرانه تصمیم به تجدید نظر در رفتارم و مخصوصاً عصبانیتم گرفتهام گویا خداوند کمک کرده گوشه کوچکی از پردهای که بر روی چشم و گوش و قلبم بود کنار زده شود. پردهای که محصولش احساس ناراحتی، سرزنش و ترس و اضطراب و ناامنی است. پردهای که زاییده آلودگیهای جان است. جانی که روزها و سالها و ماهها فراموش شده بود و آلودگیهایی که روی هم انباشته شدند و امروز دارم لایه لایه به سراغشان میروم. خسته از این همه کار انجام نشده از این همه بی توجهی به پاکی جایی که اگر پاک نباشد هیچ پاکیزگی جایش را نمیگیرد. دارم فکر میکنم به سالهایی که نماز خواندم و رمضانهایی که گرسنگی را تحمل کردم چرا چشمم زودتر باز نشده بود. فرق من با آنهایی که در عمرشان نه نماز خواندهاند نه روزه گرفتهاند و خلق و خویشان چه بسا بهتر از من است، چیست؟ اینجاست که یک لحظه تفکر از هزار سال عبادت برتر است. تفکر درباره آنچه هستیم و آنچه باید باشیم.
نمیگذارم شیطان ناامیدم کند و برعکس در درونم یک احساس رضایت و شادی عمیق دارم از اینکه از این خواب طولانی بیدار شدهام اما مینویسم تا از این به بعد در همه لحظات از فکرم هم استفاده کنم کمی هم تدبر کنم. مثل یک تولد دوباره است اینکه خانهای را که کج و ناراست برپا کردهای ویران کنی و بگذاری او خودش آنطور که میخواهد، عمارت کند!
دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو
من آن دیوانه بندم که دیوان را همیبندم
زبان مرغ میدانم سلیمانم به جان تو
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو
چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو
گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بیتو پشیمانم به جان تو
اگر بیتو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم
وگر بیتو به گلزارم به زندانم به جان تو
سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو
درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد
به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو
سخن با عشق میگویم که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو
ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو
چه خویشی کرد آن بیچون عجب با این دل پرخون
که ببریدهست آن خویشی ز خویشانم به جان تو
تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذره گردان پریشانم به جان تو