سی و دوم
شبهای دراز ای دریغا بی تو..............
من به گذر این روزها دل بسته بودم. دل بسته بودم که بی تو به سر نشود.
حالا من آمده ام با دستهایی خالی تر از همیشه و دلی که باز لبریز از امیدش کرده ای.......
می دانم این بالا و پایین ها اگر نبود که اسمش جهاد اکبر نمی شد. خدای مهربانم اگر اسمش جهاد اکبر نبود خیلی پیشتر از اینها همه چیز را می بوسیدم و کنار می گذاشتم. از ناتوانی نفس، از ضعف اراده، از کرشمه های شیطان و از اماره ای که بلد نیست به خوبی امر کند به که غیر از تو پناه ببرم.
خدایا شکر که هنوز راه ها بسته نشده اند و ساعتها به پایان نرسیده اند.
باز مثل همه این روزها از تو می خواهم دستم را بگیری و کاری کنی که از خاسرین نباشم. از حسرت خورندگان، از زیان دیدگان . از کسانی که انگشت می گزند و از تو فقط اندکی مهلت می خواهند تا جبران خسران کنند اما افسوس از روزی که فرصتها به پایان برسد. خدای مهربانم که به من نعمت حیات ارزانی کرده ای و مرگ وزندگیم در دستان توست بار دیگر بعد از زمین خوردن دستم را به سوی تو دراز می کنم و از تو می خواهم یاریم کنی.
زندگی با یاد تو بسیار شیرین و گواراست و هیچ چیز سخت تر و طاقت فرسا تر از نافرمانی تو نیست با این همه عجیب نفس ضعیفی دارم که فرمانبرداری تو را با همه گوارایی تاب نمی آورد و نافرمانی تو را با همه سختی به جان می خرد. خدای مهربانم حتی از فکر کردن به ظلمهایی که بر خودم روا می دارم شرمنده ام.
می خواهم به حساب خودم برسم قبل از اینکه به حسابها رسیده شود. امروز با خودم حساب و کتاب کردم. از اول زندگی تا همین حالا چند ساعتش را تنها برای تو زندگی کرده ام: چند تا کار را تنها برای رضای تو به انجام رسانده ام چند بار تنها برای تو از سر تقصیر دیگران گذشته ام؟ چند تا راه را تنها برای رضای تو رفته ام ؟ از چند تا راه تنها برای رضای تو بازگشته ام؟ چند بار برای رضای تو ساکت شده ام ؟ چند بار تنها برای خوشنودی تو حرف زده ام؟ چند بار برای رضای تو بیداری کشیده ام؟ چند بار برای رضای تو گرسنگی کشیدهام؟ .......
حافظه ضعیفی ندارم اما شرمندگی من انتها ندارد چرا که شماره کارهایم به انگشتان یک دست نمی رسد. همه جا نفسم زمام امور را به دست داشته. شب بیداری و تشنگی و گرسنگی کشیدنم کم کم شکل عادت گرفته حتی نماز خواندم. گذشتن از تقصیر دیگران را هنوز نمی دانم. قلبم آنقدر بزرگ نیست که همه را دوست بدارم. از پدر و مادرم که در این دنیا بزرگترین حق را به گردنم دارند غافلم. همسر و فرزند که امانتهای تو اند را به نحو شایسته نگهداری نکردهام. بر هیچ کار پسندیده و نیکویی تداوم و پیوستگی ندارم.
خدایا از تو می خواهم کمکم کنی کارنامه بهتری داشته باشم. کارنامه ای که مرور آن دلم را روشن کند و روشنی دیده ام باشد.
یک عمر از خواب که بیدار شدم نگران چیزهایی بودم و شب که خوابیدم به فکرهای بیهوده و باطل و مضطرب گذشت. یا حسرت بود یا اضطراب یا حرص و آز یا غم دنیا. روزم را به دنبال چیزهای بیهوده گشتم و به شب رساندم. از تلف کردن وقت و جان و مال و جوانیم پروا نکردم.
خدایا می شود الان همان لحظه شگفت زندگیم باشد؟ لحظه بیداری و رسیدن به یک شروع و تولد. میشود آیا از این به بعد روزها که بیدار میشوم عمیقا شاد و مسرور باشم از نعمت حیات. همه لحظات غرق آرامش حضور تو باشم که در همه چیز و همه جا جاری هستی. شبها که می خوابم ذهنم از همه فکرهای مشوش و مریض خالی باشد و خودم را به دریای بیکران حضور تو بسپارم. خدایا یعنی می شود الان همان لحظه موعود زندگی من باشد. لحظه ای که تصمیم بگیرم زنده باشم؟ خدایا می شود از همین الان آنگونه زندگی کنم که تو به من حیات طیّبه ببخشی؟مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَکَرٍ أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَاةً طَیِّبَةً وَلَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا کَانُواْ یَعْمَلُونَ سوره نحل آیه نود و هفت خدایا می شوداز همین الان معمار زندگی خودم باشم و از همین الان زندگیم را تنها برای تو و رضای تو بسازم. خدایا هر چند به عجز و لابه نیازی نیست اما خدایا می شود از همین الان زنده شوم به اسم تو و طوری زندگی کنم که حداقل خودم از خودم شرمنده نباشم. خدایا کمکم می کنی راه را به بیراهه نروم و اندکی اراده ام قوی شود؟
خدایا من همیشه آدم بلند پروازی بوده ام و الان هم با دستانی خالی تنها تو را طلب می کنم که در زندگیم جاری شوی که همه حیاتم را طیب کنی اما اعتراف می کنم نمی دانم کدام راه مرا به تو می رساند. راههای زیادی رفته ام و نیمه کاره رها کرده ام. نفسم سرکش است و به راحتی رام نمی شود. آیا می شود امروز را روز تولدم کنی و نشانم بدهی راهی را که به تو می رسد. خدایا می دانی تا به حال هیچ چیز را به این اندازه از تو طلب نکرده ام. و تنها تویی که می دانی چه کسی در طلبش صادق و راستگوست. خدایا کمکم می کنی از همین الان زنده بشوم؟