روز سوم
دیروز در حالی که داشت خوب و خوش تمام می شد چند تا اتفاق افتاد که باز هم برای چندمین و چندمین بار فهمیدم حتی نمی تونم یک لحظه از خودم غافل بشم. بعضی وقتها به گناهان آلوده می شیم نه به خاطر اینکه در معرض گناه قرار می گیریم بلکه فقط به دلیل اینکه عادت کردیم. عادت کردیم پشت سر نزدیکانمون حرف بزنیم و دائم ازشون انتقاد کنیم اونقدر برامون عادی شده که دیگه یادمون می ره غیبت غیبته. یادمون می ره عیبجویی از دیگران حتی اگر خواهر و برادر و پدر و مادر باشن عیبجوییه و گناهش تخفیف نداره. عادت مرض بدیه. مثل نیش عقرب نه از ره کین است. عادت کردم در باره دیگران نظر بدم بدون اونکه باهاشون مشکلی داشته باشم. آدمی که تهذیب نداره همین میشه مثل علف هرزه همینطوری میره بالا بی اینکه برگ و باری داشته باشه. مثل یه اسبه که تا حواست بهش نباشه رم می کنه و بتاز می ره.........
خیلی ناراحتم. نمی دونم هر دفعه انگار نفسم می خواد به من دهن کجی کنه و بگه اینهمه زور می زنی من هنوز با قدرت اینجا هستم ببین منو...... اما ناامید نمی شم من نفس من تنهاست اما من که دارم باهاش جهاد می کنم خدا رو دارم در کنار خودم. اگر حضورش را احساس نمی کنم شاید چون خیلی خالص نیستم . شاید واقعا وقتی می گم امروز هر کاری انجام دادم برای رضای خداست همینطوری از سر هوای نفس می گم. موقع عمل عصبانی که می شم، خسته که میشم، غمگین که میشم کم کاری می کنم. سمبل کاری می کنم یادم می ره قرار بوده همه کارهام برای خدا باشه.
خیلی دوست دارم بیام اینجا بنویسم عادت کردن به فلان کار خوب، عادت کردم به فلان رفتار، فلان اخلاق زشتم خیلی تغییر کرده اما افسوس که فعلا هیچ چیزی تغییر نکرده.
می دونم یکی از دلایلش اینه که وقتی می خوام شروع کنم روی هزارتا کار با هم تمزکز می کنم دوست دارم یهو همه اخلاقهام خوب بشه. اما از این به بعد باید بیشتر دقت کنم و یکی یکی برم جلو. شاید بهتر باشه اول از همه تمرکز کنم روی رفتارم با دخترم. این از همه واجب تره. باهاش خیلی خیلی مهربون باشم.