یک- تو خود حجاب خودی از میان برخیز
هر وقت دلخوری و درگیری ذهنی هست مساله ای به نام «من» در میان است. این منی که اصلا قصد نداره کمرنگ بشه و جایش را به چیز دیگری بده. شرح نبرد با من داستان جالبیه که نمی دونم چرا تا الان بهش دقت نکردم. منی که زیاده خواهه منی که همه جا جلوتر از همه چیز و همه کسه منی که قانع نیست که خیلی به خودش می باله و کوچکترین بی توجهی به خودش را تاب نمیاره...... این منی که دچار خودبزرگ بینیه و منی که اونقدر بزرگ شده که تازه به چشمم اومده.
این روزها دارم این من را رام می کنم. تازه الان متوجه می شم که این من چقدر توی سرم حرف می زده ، چقدر خودش را به رخم می کشیده و چقدر منو به بیراهه می کشونده. توی روابطم با دیگران منو از مسیر درست منحرف می کرده و اونقدر گمراهم می کرده که خود حقیقی و ارزشمندم را فراموش می کردم. می دانم چالش بزرگی دارم اما خیلی خیلی خوشبینم و امیدوار که موفق میشم.
حالا که تصمیم گرفتم از درونم مثل یک نوزاد شکننده و ظریف محافظت کنم بیشتر به کارهام دقت می کنم. انگار از بیرون نظاره گر خودم هستم. به خودم تلنگر می زنم چه بی مورد عصبانی می شم چه بی مورد حرف می زنم چه بی خود نظر می دم و قضاوت می کنم. این روزها نسبت به گذشته صبرم خیلی زیاد شده. منتظر نتیجه گرفتن آنی از کارهایم نیستم. وقتی زبانم را نگه می دارم. وقتی فکرهای عصبانی و خودخواهانه را کنار می زنم وقتی با دخترک آرامم یقین دارم که خداوند ناظر کارهای منه. یقین دارم که همین کارهای کوچک کیفیت زندگی من رو تغییر میده و به زندگی و عمر من برکت می بخشه. مطمئنم که باعث می شه پرده های بیشماری که مقابل چشم و گوش و دلم هست کنار بره و فقط خدا می دونه که این چقدر حس خوبی به آدم میده. هر بار که از شرایط چالشی به سلامت عبور می کنم غرق شادی می شم شادی عمیقی که تا حالا کمتر تجربه اش کرده بودم و تشویق می شم که همینطور ادامه بدم. آنقدر خوشاینده که من برای همه آرزوش میکنم.
هر وقت هم که از شرایط چالشی با لغزش عبور می کنم خیلی دلگیر میشم که چرا این شادی را از خودم دریغ کردم. چرا صبر و حوصله به خرج ندادم.
دیروز با دخترک دنبال لباسش می گشتیم. پیدا نمی شد. «من» می خواست بگه چرا هیچ وقت لباسهات را مرتب نمی گذاری که پیداش کنی؟؟؟ چرا هر وقت بهت می گم وسایلت را سر جاش بذار نمی گذاری و گوش نمی دی؟؟؟ من می گفت الان باید داد بزنی و عصبانی بشی که یاد بگیره دفعه بعد وسایلش را منظم کنه. من می گفت حالا که مظلوم ایستاده و تو در مقام قدرت و حقی پس صدات را ببر بالا و عصبانی باش.!!!!!!!!!!!!!!! هر چند هنوز آنقدر تهذیب نفس ندارم که درونم کاملا آرام باشه اما ظاهرم را حفظ کردم. با هم گشتیم . هیچ جا نبود. با آرامش ازش پرسیدم آخرین بار کجا گذاشتیش. یادش اومد دقیقا همانجایی که باید مرتب می گذاشت. پس چرا پیدا نمی شد؟ لابه لای لباسهای دیگه مخفی شده بود. بالاخره پیدا شد. همانجا که باید می بود. فکر کردم اگر داد و بیداد کرده بودم و سرزنش الان چه چیزی به دست آورده بودم؟؟؟ غیر از این بود که جلوی دخترک بازنده بودم؟؟ غیر از این بود که باز به «من» فرصت داده بودم بیشتر بزرگ بشه؟؟ این من سخت گیر، خط کش به دست و عصبانی و بد جنس و پرحرف من رو یاد معلم مدرسه های شبانه روزی کارتونها می اندازه. شخصیت بی خاصیت و تهی پر طمطراقی که فقط منتظر خطا کردن شاگرداشون بودن............
خدایا از شر من به تو پناه می برم.