روز هفتم
سلام بر روز هفتم
مدتی بود ناامید شده بودم. فکر می کردم خیلی درجا می زنم. با همه یقین به اینکه نمی شه یک روزه و یک ساله ره صد ساله رفت و اثرات بد یه نفس افسارگریخته و یک زندگی باری به هر جهت را درست کرد اما از طولانی شدنش دلسرد شده بودم. از اینکه می دیدم کلی باید تلاش کنم تا برسم به نقطه ای که باید سالها پیش می بودم و بعد تازه از اونجا راه شروع می شه. اصلا از کجا معلوم راهمو درست می رم از کجا معلوم از یه دره به دره دیگه سقوط نمی کنم . از کجا معلوم نتیجه خوب باشه. اینها همه وزوزهای شیطون توی گوشم بود.تا شل بشم و رها کنم.
اما یک کوکب هدایتی هست که بالاخره در سیاهترین و تارترین و سردترین شبهای زندگی هم از یه گوشه خودی نشون می ده. دلت رو گرم می کنه و میگه اینقدر فکر پریشان نکن درست داری میری.
این روزها دخترک داره بهتر می شه . هیچ وقت این همه تغییر را درش ندیده بودم. تغییراتش خیلی کند و آرام بود و ثبات نداشت. من که آروم بودم آروم بود من که سرش داد میزدم اونم شروع می کرد به پرخاشگری و همه چی از اول خراب می شد. اما الان طور دیگه ای شده . انگار فکر می کنه و انگار بذر کوچک و ناتوانی که کاشتم داره کم کم ثمر می ده.
هنوز می دونم راه خیلی درازه هنوز می دونم دخترک خیلی چیزها برای تغییر داره هنوز هم فاصله داریم تا اون چیزی که می خواهیم باشیم اما خدا رو شکر.