قانون دوم: 1- شناسایی ریشه عصبانیت
برای جلوگیری از عصبانیت خیلی مهم است که ریشه عصبانیتها پیدا شود.
من بعد از دقت در رفتارم متوجه شدهام که یک سری کلمات و رفتارها عصبانیت را تولید میکنند یا به همراه میآورند.
تهدید و سرزنش دو اصل ویرانگر هر رابطهای هستند که یا عصبانیت را شعلهورتر میکنند یا به دنبال عصبانیت زبانه میکشند.
تهدید: تهدیدها دو جور هستند یکی تهدیدهای بیاساس اگر تکالیفت را تمام نکنی خودت میدونی و من. همین الآن میآیی و غذات را میخوری و گرنه میکشمت. زودباش اتاق رو جمع کن وگرنه یه بلایی سرت بیارم که کیف کنی. اگر لباست را کثیف کنی دیگر هیچ وقت لباست را نمیشویم.
دومی تهدیدهای با اساس اگر مشقت را ننویسی اجازه نمیدهم تلویزیون نگاه کنی. اگر لباست را کثیف کنی امروز اجازه نمیدهم بری حیاط بازی کنی. اگر حرف بد بزنی کتک میخوری.
تهدید چه با اساس و چه بی اساس وقتی تکرار و تکرار میشود آرامش درون را بر هم میزند و نا امنی را جایگزین آن میکند. با بروز نا امنی کم کم کودک یا بزرگ به این باور میرساند که من بی ارزش هستم، دست و پا چلفتی هستم، بی لیاقت هستم و همیشه یک نفر باید به من یادآوری کند تا کارهایم را درست انجام بدهم. یعنی این ناامنی عدم اعتماد به نفس و به دنبال آن سرزنش را همراه میآورد.
سرزنش: من خیلی گیجم هیچ وقت نمیدانم موبایلم کجاست. اینقدر عجله دارم که همیشه سوئیچ ماشین را جا میگذارم. از بس ترسو هستم تا صدای بلندی میآید فکر میکنم اتفاق بدی افتاده است. صد دفعه گفتم کلاس انگلیسی را ول نکن حالا میبینی همه دوستهایت چه نقاشیهایی میکشند اما تو بلد نیستی. یادت هست برات چه جامدادی انتخاب کردم نخواستی حالا که دست دوستت دیدی همان را میخواهی. صدبار گفتم به فلانی پول قرض نده دیدی حالا شش ماه از موعد گذشته اما هنوز پس نداده.
من با تهدید و سرزنش بزرگ شدم و روزها و شبهای بیشماری را با آن گذراندهام. الان هم دائماً دارم این دو اصل را به کار میبرم. بارها و بارها و بارها به من ثابت شده که سرزنش خودم و دیگران کاری را از پیش نمیبرد و فقط باعث کوچک شدن خودم و دیگران و پایین آمدن اعتماد به نفس میشود اما عادت کردهام. این منِِ سرزنشگر در درونم باعث میشود که آنقدر خودم را خرد و ناچیز بدانم که هربار که هر مشکلی پیش میآید اول و پیش از اینکه مشکل را بررسی کنم خودم را مقصر بدانم. من حتی وقتی مثلا دخترم سرما میخورد خودم را سرزنش میکنم و همهاش دنبال این هستم که توجیه کنم که بله من پای کامپیوتر بودم او غذایش را خوب نخورد و مریض شد. یا من زیاد با همسایهها توی پارکینگ ماندم برای همین او افتاد اگر زود میآمدم خانه این اتفاق نمیافتاد. اگر هم زود میآمدم و این اتفاق میافتاد باز هم خودم را سرزنش میکردم که چرا زود آمدهام اگر اینقدر خودخواه و غد نبودم و میماندم تا بچهام بیشتر بازی کند و هیچ وقت این اتفاق نمیافتاد.
اما مساله به همین سادگیها پایان نمیپذیرد. تهدید و سرزنش خودشان معضلات بزرگتری را تولید میکنند که اسمش ترس و اضطراب است. بحث را اینطوری خلاصه میکنم که از همدستی تهدید و سرزنش که مدتها من آماج حملاتش از بیرون و درون خودم بودهام آرامش درونیم دستخوش تغییر شده و جای آن را نا آرامی و ناامنی گرفته این صفات هم به دنبال خود ترس و اضطراب دائمی پدید آوردهاند.
حالا با اینکه برزگ شدهام مثل رباطی که در یک کارخانه برای ساختن رباطی مثل خودش طراحی شده همان الگوها را بازسازی میکنم. خودم، دخترم و اطرافیانم را همیشه تهدید و سرزنش میکنم، آرامش درونی آنها را به هم میریزم، آنها هم اعتماد به نفسشان از بین میرود تبدیل به آدمهای ناآرامی میشوند و همیشه مضطرب هستند.
خوب آیا با این همه مشکلات درونی میشود انتظار داشت ما آرام باشیم و با کوچکترین و ریزترین مسئله، آتشفشان خشم و عصبانیت خودمان که نتیجه هزاران چیز دیگر است بروز ندهیم.