روز هشتم
روی بنای کج، بنای جدید گذاشتن سخت ترین کار است. یک بار فیلمی دیدم که کسی می خواست مرگ را با تمام وجود تجربه کنه. جای دنجی انتخاب کرد و بی اینکه واقعا از زندگی و آدمها دلزده باشه تصمیم گرفت یک نقطه بگذاره ته زندگی. مردن را به انتخاب خودش با تمام وجودش با همه ترسها و بیمهای شناخته و ناشناختهاش تجربه کرد. فکر میکردم خیلی انتخاب جالبی باشه آدمی که لذتهای زندگی را خوب میشناسه تصمیم می گیره مرگ را به آغوش بکشه ... از همان موقع که این فیلم را دیدم با خودم می گم من هیچ وقت زندگی ، زندگی واقعی را تجربه نکردم. همیشه درگیر حاشیههای زندگی شدم. چند دقیقه از عمرم را واقعا زندگی کردم. از این چند میلیون طلوع خورشیدی که من زنده بودم کدوم رو تماشا کردم، چند تا غروب رو دیدم. چند تا مزه را واقعا خوب می شناسم. چند تا ناهار چند تا شام با لذت خوردم. چند ثانیه بی ترس بی اضطراب غرق لذت زنده بودن زندگی کردم؟؟
بعد از این همه سال میشه تصمیم گرفت دقیقه دقیقه زندگی را زندگی کرد؟ میشه بنایی را که کج تا ثریا رفته به جای اولش برگردوند؟ می شه حاشیه ها را رها کرد؟
امیدواری و خوشبینی تنها ثروتیه که من هیچ وقت از دست ندادم اما با این همه خوشبینی نمی دونم واقعا نمی دونم چطور می شه صد در صد زنده بود. چطور میشه از حاشیه ها گذشت و به متن زندگی برگشت. چطور میشه لذتهای بیشمار زنده بودن را که حتی من خیلی هاش رو اصلا نمی شناسم تجربه کرد؟ مثل مسافری غریب توی بیابانی بزرگم. کاش یک نشانه، یک آیه هم برای من نازل شود. کاش بفهمم کجای راهم چقدر اشتباه رفتهام؟؟؟
از این دیوی که در درونم زندگی می کند خستهام از در می رانم از دیوار می آید. به روزی فکر میکنم که رفته باشد!! اما چطوری چطوری می شه که بره؟؟