ولا تخافوا و لا تحزنوا
ننوشتم چون نخواستم عالم بی عمل باشم. چون دیدم نوشته ها خیلی آرمانی و خوبند اما رفتار من هنوز با حرفها و نوشتههایم فاصله دارد. باعث خجالتم بود که خوب بنویسم و خوب بدانم اما در عمل نه اینکه نخواهم بلکه ناتوان از انجامش باشم. ته ته وجودم یک چیزی بود که باید برایش چاره می اندیشیدم. هر چند که خیلی خوب پیشرفت کرده بودم اما می دیدم یک چیزی هست که هنوز رنجم میدهد. نوع خاصی از ترس و نا امنی دائمی که خودش باعث سردرگمی و بی حوصلگی و عصبانیت و هزار مشکل دیگر است.
حالا رفتهام سراغ آن ترس دائمی. دوست ندارم خیلی دربارهاش بنویسم. اینکه از کجا پیدا شده اینکه چطور امنیت من خدشه دار شده. حتی خودم هم نمیدانم. شاید احساس امنیت من در یکی از همان روزهای کودکی لابه لای دعوا و عصبانیت بزرگترها جا مانده باشد. من اولین کابوسم را خوب به یاد دارم. وقتی دزد عروسک مرا که دختر چهار پنج ساله ای بودم با خودش برد.....حالا باید انسان بالغی باشم اما خیلی وقتها همان دخترک پنج سالهام که دزدی ناشناس در کمین عروسکش نشسته. به گمانم وقتش رسیده رودرروی ترسم بایستم، توی چشمهایش نگاه کنم و با آن حرف بزنم. خستهام از کوله بار سنگین ترسها و تردیدهایم. دلم اطمینان و یقین میخواهد. اما با ایمان ناقص و لرزان، با این همه تردید که در دل زنگار گرفتهام ریشه کرده، چطور میشود مطمئن باشم و سرم را بالا بگیرم و از هیچ چیز نترسم؟
ای آرامش نازنین بارها دنبالت گشتهام و هر بار برای لحظاتی کوتاه تو را یافته ام و تو هر بار مثل رویای دم صبح ناپدید شدهای. این بار اما تو را در درون خودم جستجو میکنم همانجا که هر بار تو را گم کردهام. میخواهم تو را جای ترسهایم بنشانم. می خواهم تو را جای تاریکیهایم بگذارم، جای شکها و تردیدهایم . کاش کسی باشد که بگوید و لا تخافوا و لا تحزنوا............