سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی روی خط تعادل

روز هفتم

    نظر

سلام بر روز هفتم

مدتی بود ناامید شده بودم. فکر می کردم خیلی درجا می زنم. با همه یقین به اینکه نمی شه یک روزه و یک ساله ره صد ساله رفت و اثرات بد یه نفس افسارگریخته و یک زندگی باری به هر جهت را درست کرد اما از طولانی شدنش دلسرد شده بودم. از اینکه می دیدم کلی باید تلاش کنم تا برسم به نقطه ای که باید سالها پیش می بودم و بعد تازه از اونجا راه شروع می شه. اصلا از کجا معلوم راهمو درست می رم از کجا معلوم از یه دره به دره دیگه سقوط نمی کنم . از کجا معلوم نتیجه خوب باشه. اینها همه وزوزهای شیطون توی گوشم بود.تا شل بشم و رها کنم.

اما یک کوکب هدایتی هست که بالاخره در سیاهترین و تارترین و سردترین شبهای زندگی هم از یه گوشه خودی نشون می ده. دلت رو گرم می کنه و میگه اینقدر فکر پریشان نکن درست داری میری.

این روزها دخترک داره بهتر می شه . هیچ وقت این همه تغییر را درش ندیده بودم. تغییراتش خیلی کند و آرام بود و ثبات نداشت. من که آروم بودم آروم بود من که سرش داد میزدم اونم شروع می کرد به پرخاشگری و همه چی از اول خراب می شد. اما الان طور دیگه ای شده . انگار فکر می کنه و انگار بذر کوچک و ناتوانی که کاشتم داره کم کم ثمر می ده.

هنوز می دونم راه خیلی درازه هنوز می دونم دخترک خیلی چیزها برای تغییر داره هنوز هم فاصله داریم تا اون چیزی که می خواهیم باشیم اما خدا رو شکر.

 


روز ششم

    نظر

اول از همه بی مقدمه باید بگویم کتاب خوانی دارد نقش خوبی در صمیمی شدن من و دخترک بازی میکند. صبح ها خوشحال تر از خواب بیدار می شود. عصبانی نیست کمتر غر می زند. همین که شبها کمی بغل دستش می خوابم و صمیمی می شویم و درباره چیزهایی حرف می زنیم انگار باعث می شود عصبانیت و پرخاشگریش کم بشود. خدایا شکرت شکرت شکرت.

بهترین روزم نوروزم و عیدم وقتی هست که ببینم تاثیرات بد تربیت قبلی من کامل پاک شده و دخترک شاد و خوشحال و راضی دارم. خدایای کمک کن به اون روز برسم.


روز پنجم

    نظر

سلام بر روز پنجم

خدایا شکرت به خاطر همه چیزهایی که امروز دارم و روزی خواب داشتنشو می دیدم. یک روزهایی فکر می کردم اگر اینجایی که امروز هستم باشم خوشبخت ترین هستم حالا رسیدم به اون نقطه خدایا کاری کن که شکرگزار باشم و خشنود و راضی .

داشتم فکر می کردم از صبح تا حالا چند تا کار مفید انجام دادم؟ توی چند تا از اونها فقط رضای خدا رو در نظر گرفتم؟ چقدر از وقتم رو تلف کردم و چقدر از وقتم استفاده صحیح کردم؟ باید این حساب کتابها را در انجام هر کاری با خودم داشته باشم تا متضرر نشم و پیش خداوند شرمنده نباشم.

هنوز تا شب وقت دارم . باید سعی کنم مو به مو برنامه مو اجرا کنم تا عقب نمونم. نیاز به یه انرژی جدید دارم امیدوارم بتونم کاستیها رو جبران کن مبرم رو به جلو.


شنبه روز چهارم

    نظر

دیروز روز چهارم بود. مهمان داشتیم . خیلی شیرین و دلپذیره که یک نفر خونه تو رو دوست داشته باشه و بخواد بیاد خونت خدا را شکر می کنم.

از برنامه ها و کارهام عقب افتادم. باید کمی بیشتر تلاش کنم .

خوشحالم البته با دخترک روزهای خوب و بسیار عالی رو می گذرونم . دیشب براش کتاب خوندم. نتیجه اینکه صبح بسیار خوش اخلاق از خواب بیدار شد.

چند تا موقعیت دیگه هم پیش اومد که می شد طبق روال قبلی خودم سرزنشش کنم و همه تقصیرها را بندازم گردنش اما از وسطاش به خودم اومدم و مسئولیت کارهای خودم را به عهده گرفتم و گفتم درستش می کنم.

باید یادم باشه و همش به خودم تاکید کنم که سرزنش بیش از حد یه بچه باعث می شه که بچه قبول کنه باور کنه که پر از خطاست پر از اشتباهه دست و پا چلفتیه نمی فهمه بده

اما واقعا کدوم بچه ایه که همه کارهاش رو درست انجام بده اصلا بچه یعنی اینکه کوچیکه و در حال آموختن . آموختن جز از طریق آزمون و خطا مگه ممکنه؟

کلا من منتظرم که دخترک خطا کنه و من مثل بمب منفجر بشم. انفجار انتقاد و همه حرفهای نزده و ربط دادن چیزهای بیربط.

متاسفانه من این شیوه تربیتی را نا خود آگاه روی دخترک پیاده کردم. مثلا وقتی که موقع بیرون رفتن از خونه می بینم لباسش کثیفه و خودش ناراحته یادم میاد که باهاش دعوا کنم مگه من نگفتم لباسهای کثیفت را بیار بشورم. مگه چند بار نپرسیدم دیگه لباس کثیف نداری؟ چرا توجه نمی کنی؟ همه کارات همینه! هر چیزی رو باید دویست بار تکرار کنم باز نمی فهمی........

یا مثلا از صبح همش نق زده و غر زده و از من خواسته اینو بخرم اونو بخرم بعد عصرش لیوانی را که خودم جای بدی گذاشتم شکسته. من هم منفجر شدم و هر کاری از صبح کرده را زدم توی سرش و اون هم خودش را مستحق دونسته و هیچی نگفته.....

در صورتی که می تونم توی این شرایط کلی امتیاز به نفع خودم جمع کنم بگم عزیزم چرا یادت رفت لباستو بیاری بشورم. باشه حالا کاریه که شده دفعه بعد یادت نره. بیا یه لباس دیگه بردار. قول می دی دفعه دیگه یادت بمونه که لباسهای کثیفت را جدا بذاری.

یا تقصیر تو نیست من لیوان را جای بدی گذاشتم. بذار جمعش کنم.

حالا که با دخترک مهربونتر شدم باید اثرات بد تربیت سالهای گذشته را هم کم کم از بین ببرم و این هم صبر و حوصله می خواد و عشق فراوان.


روز سوم

    نظر

سلام بر روز سوم

واقعا چه زود به روز سوم رسیدم کاش می شد به همه برنامه‌هام هم همینطور برسم اونوقت گذشتن روزها دلشوره آور نمیشد.

هنوز برنامه امروز رو ننوشتم. اهالی خانه که منزل هستند کمی مدیریت کردن می خواد که من در حال تمرین کردن هستم. بارها نوشتم باز هم می نویسم زن ستون خانه است. هر چقدر مرد مقتدر و توانا و همه چیز تمام باشه اگه یک زن به مسئولیتهایش واقف نباشه هیچ چی درست نمیشه.

با دخترک حرف زدم و خاطره تعریف کردم. بهش گفتم بهتره سعی کنی آرومتر و شمرده تر حرف بزنی براش تعریف کردم اگر همین  الان شروع به تمرین نکنه تا چشم به هم بزنه یه خانوم بیست سی ساله است که بلد نیست خوب حرف بزنه.

یادم افتاد به دو سه سالگی خودش که چقدر کوچیک بود و من یک مادر خام و حتی بعضی مواقع نا آشنا به نیازهاش . اگر لجبازی می‌کرد یا سرناسازگاری می گذاشت من هم مثل خودش می کردم. صدام رو بالا می بردم. یا حتی سعی می کردم یه تنبیهی براش در نظر بگیرم. راستی الان نمی فهمم چرا اونقدر بی حوصله بودم بی برنامگی؟ بی هدفی؟ خستگی بچه داری؟ همه اینها بود اما الان که از گذر سالها نگاه می کنم می بینم در هر صورت می تونستم کودکی بهتری بهش هدیه کنم. زمان گذشته را نمی شه به عقب برد. کاش اگر مادر جوانی اینجا رو می خونه این رو جدی بگیره و برای بداخلاقیهاش با بچش دنبال یک راه حل بگرده. واقعا خیلی دوست دارم بر می گشتم به عقب و ببینم که دو یا سه سالشه و لجبازی می کنه به حرفم گوش نمی ده لباس نمی پوشه خونه را به هم میریزه و من بغلش کنم. ببوسمش با نوازش باهاش رفتار کنم و بفهمم بچه کوچیک که این چیزها حالیش نمیشه فقط محبت می خواد. 

حالا هم همینه خیلی وقتها نیازهای سنش را یادم میره. لجبازیها حرف گوش نکردنها. متوجه نمی شم که اون بلد نیست. من باید یادش بدم. بچه به تربیت نیاز داره وگرنه مثل علف هرز در یک جهت رشد می کنه و بالا میره و نهایتا هیچ ثمری نداره. یادم میره اگر بلند حرف می زنه اگر گاهی وقتها جوابم را می ده یا به حرفم گوش نمیده محصول تربیت منه و اونی که باید ازش عصبانی باشم و تنبیهش کنم خود من هستم.اگر روپوش مدرسه را با اکراه می ذاره توی کمد اگه هر روز یادش می ره کفشش را بذاره توی جا کفشی اگه اتاقش به هم ریخته است اگر همش از من می خواد براش خرید کنم....همه اینها یه روز تمام میشه بزرگ می شه و من اونروز حتما خیلی غصه می خورم اون روز هم حتما آرزو می کنم کاش یه دختر کوچیک بود کاش هنوز توی خونه بود و من بغلش می کردم می بوسیدمش باهاش لجبازی نمی کردم. کاش می شد زمان را برگردونم عقب و با آرامش یادش بدم کفشها را بذاره جا کفشی کاش زمان داشتم بغلش کنم و بدون داد و بیداد بهش یاد بدم بهش کمک کنم اتاقش را مرتب کنه.

با این مقدمه طولانی می خوام بگم که این روزها حواسم هست که دخترک را با مهربانی بزرگ کنم و خیلی خیلی دوستش داشته باشم. هفته محبت به دختر کوچولوی خانه.

=