سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی روی خط تعادل

سی و هفت

    نظر

خدایا گفتم می خواهم دوست تو باشم. تو می دانی که این دوست داشتن از ته قلبم بود اما این را هم می دانی که پای عمل که می افتد چند مرد حلاجم! اما بزرگی تو کجا و فکر و خیالهای ما از تو کجا. از روزی که به دلم دوستی تو را دارم رهایم نمی کنی گاهی می نوازی و گاهی می کشی اما رهایم نکردی. خدایا امروز از سر شرمندگی به خودم گفتم انگار خیلی جدی نیستی! انگار این قضیه دوستی تو با خدا هم مثل هزاران هوس پا در هوای دیگر است که به سرت افتاده. لاف دوستی زدن خیلی آسان است. بعد دلم گرفت از خودم از اینکه عملم از آرزوهایم جا می ماند. اینکه همتم کوتاه است و خیالهایم دراز و قشنگ. حالا که این همه نزدیکی حالا که تو این دوستی را سرسری مرا جدی گرفتی کمک کن یاد بگیرم به نفسم نه بگویم. نه که محکم و قوی باشد. این روزها دارم تمرین نه گفتن به نفس می کنم. می بینی خدای نازنینم؟ دستهای سردم را رها نکن. کاری کن دوست تو بمانم. کاری کن هوسهای نازکم به تصمیمهای محکم بدل شود.