سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی روی خط تعادل

روز بیست و پنجم

    نظر

بیست و پنج روز تا خط پایان

دیروز که با دخترک عصبانی شدم فکر کردم دیگر آدم بشو نیستم که نیستم. صبح بعد از نماز نخوابیدم و با خودم گفتم خدا بیدار است و چه خوب هیچ وقت خوابش نمی گیرد. هیچ وقت برای بیدار ماندن تقلا نمی کند. من اما برای بیداری باید خیلی تلاش کنم.

کاری را که باید انجام می دادم انجام شد و فردا هم تا ساعت 11 صبح کار دیگری باید انجام بدهم. قول که تمامش کنم.

ایده انجام یک کار بعد از نماز صبح خیلی خوب بود یعنی عالی بود. فردا هم همین کار را می کنم.

فردا ساعت حدود 4 و نیم صبح ماه گرفتگی را می شود دید و قرار است با دخترک آن را تماشا کنیم. این روزها خیلی به کوچک و ناچیز بودنم فکر می کنم به اینکه حتی ذره ای هم نیستم و بعد همه چیزها اهمیتشان را از دست می دهند ترس ها می روند. غم ها می روند شادی ها کوچک می شوند و سختی ها رنگ می باند.

 

نوشته ام خیلی پراکنده پراکنده شد اما دوست دارم همینطوری بماند. یک تجربه هم از عصبانیت بگویم

اگر موقعیتی شما را عصبانی می کند و دوست دارید تکرار نشود. حتما سعی کنید آن موقعیت را بارها و بارها ایجاد کنید و سعی کنید عصبانی نشوید. مثلا من سر درس و مشق دخترم عصبانی می شوم. اوایل اصلا به این موضوع نزدیک نمی شدم . اینکه کی مشق می نویسد و کی تمام می کند را بی خیال می شدم و اینکه قشنگ شب قبل امتحان کتاب و دفتر می آورد هم همینطور اما هر بار که با هم درس می خواندیم دعوا بود. امسال تصمیم گرفته ام انشالله هر روز با هم درس بخوانیم تا اولا ببینم دقیقا چیه که منو ناراحت می کنه و دوما هر دو تا با هم راه حل پیدا کنیم و من عصبانی نشم.