سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی روی خط تعادل

بیست و هشتم

    نظر

سلام بر روز بیست و هشتم.

فکر می کنم از این به بعد کارهایم بهتر نظم و ترتیب پیدا کند. از بعد از نماز صبح بیدارم. مراقبه کردم. تمرکزم در مراقبه کم بود و مثل روزهای قبل نبودم. شاید چون کم خوابیدم. با خودم قرار گذاشتم حتی اگر کم هم خوابیدم باز هم صبح زود بیدار شم. انشالله امشب زود می خوابم.

این چند روز یک چیزی ذهنم را خیلی درگیر کرده و اون هم موضوع مهمی به نام خوشحال بودنه.

این مدت خیلی به اطرافیان خوشحالم دقت کردم. به خصوصیاتشون به نوع رفتارها و عکس العملشون به توقعات و انتظاراتشون. همه اونها یک خصوصیت مشترک دارند و اینکه راضی هستند و همین رضایت باعث خوشحالی اونهاست. آیا هیچ کدومشون مشکلی ندارند؟ اطرافیانشون هم مشکلی ندارند؟ آیا هیچ موضوعی نیست که بخواد نگران یا ناراحتشون بکنه؟ آیا همه چیز بر وفق مراده که راضی هستند؟

خوب اولین جواب من این بود که اینها هیچ مشکلی ندارند. معلومه که باید اینقدر خوشحال و راضی باشن. از دعوت کردن یک مهمون اینهمه هیجان داشته باشند. از رفتن به یک مسافرت دو روزه اینهمه شاد باشند. خوب اگر شادند حتما هیچ چیز ناراحت کننده ای در زندگیشون نیست و خوشحال و راضی بودنشون نتیجه همینه!

اما خیلی زود فهمیدم اینطور نیست. همه این آدمها مسائلی توی زندگیشون خودشون یا نزدیکانشون هست که اگر توی زندگی من بود حتما ذهنم خیلی درگیرش می شد.  براش غصه می خوردم. حسرت می خوردم. حتما فکر می کردم چرا این اتفاق افتاده. و مسلما اگر نه همیشه اما بعضی وقتها غمگین بودم و به راحتی می تونستم خوشی هام را برای این درگیریهای ذهنی از دست بدم. می تونستم ناراحت و نگران باشم و غصه بخورم. خوب فکر کردم ببینم تفاوت من با حداقل همین چند تا آدم خوشحالی که سراغ دارم چیه و نتیجه اش تا الآن این شده:

1- تمرکز کردن روی داشته ها و راضی بودن از داشتنشان

من هم مثل اونها و همه آدمها دیگه هستم چیزهای خیلی خوبی توی زندگیم هست و اتفاقاتی هم افتاده که ناخوشایند بوده و غمگین. باز هم مثل همه آدمها چیزهایی هست که وقتی بهشون فکر می کنم منو نگران می کنه. اما چرا من بیشتر تمرکزم روی غمهاست؟ چرا شادی را بر خودم حرام می کنم؟ انگار می ترسم به داشته هام خوشحال باشم!

2- عدم سرزنش خود و دیگران

من هم مثل همه آدمهای دنیا در زندگیم بعضی وقتها آدم خوبی بوده ام و بعضی وقتها نه. بعضی وقتها همسر خوبی بوده ام اما بعضی وقتها هم نه، یه جاهایی مادر نمونه ای بودم یه جاهایی هم مادر جاهل و نادانی بودم. اگر تونستم به دیگران کمک کردم، خیلی وقتها آدم راز داری بودم، سعی کردم آدم تمیز و مرتبی باشم، وقت شناس باشم. از خبر چینی بیزار بودم از غیبت کردن هم همینطور. اما خوب بعضی وقتها هم از خودم راضی نبودم. زیاد عصبانی شدم، یه وقتهایی حساسیتهای بیجایی به همسر و فرزندم داشتم، قدر پدرو مادرم رو اونطور که شایسته بوده ندونستم. بی برنامه بودم. بی پشتکار. اولویتهای زندگیم را خیلی جاها تشخیص ندادم. وقتم را زیاد تلف کردم و.................. اما در نهایت در رده آدمهای معمولی هستم نه خیلی بد و نه خیلی خوب. خوب چرا باید بیشتر روی کارهایی که می شد انجام بدم و ندادم تمرکز می کنم؟ چرا هنوز از دیدن بچه های کوچک با مادرشون آه می کشم و هنوز نتونستم بپذیرم که دارم تغییر می کنم و رفتارم با دخترم داره بهتر می شه؟ چرا هنوز فکر می کنم مادر خوبی نیستم؟ چرا اینقدر خط کش دست گرفته ام و خودم را باز خواست می کنم؟؟ من آنقدرها هم مستحق این همه بی ارزش شمردن نیستم. آدمهای دور و برم ارزیابیشون به من همیشه خیلی خوب بوده اما من همیشه نتیجه گرفتم که من خودم را بهتر می شناسم و اونها اشتباه می کنند!!! چرا یک بار فکر نکردم که اونها هم درست می گن. اگر فکر می کنند من آدم خوبی هستم و دوستم دارند شاید همینطور باشد؟ این دشمنی این سختگیری بیش از حد این دوست نداشتن خود از کجا میاد؟ بهتر نیست کمتر خودم را سرزنش کنم. هر چند اصلا آدم چند سال پیش نیستم و بهتر شده ام اما هنوز دست از سرزنش کردن خودم برنداشته ام. گاه و گداری که حواسم هست میبینم باز دارم شروع می کنم.............

3- عدم وابستگی به اطرافیان و موقعیت ها 

این آدمهای خوشحال وابستگی به اطرافیانشون ندارند. اشتباه نکنید وابستگی نداشتن به معنی بی محبت بودن و بی رگ بودن نیست. آدمی که از نظر ذهن و روان سالم باشه محبتش حتی به نزدیک ترین کسانش از روی وابستگی آمیخته به ترحم و دلسوزی نیست. بلکه محبتش از عشق و علاقه همراه با شادی و لذته. خیلی خوبه که فرق این دو تا رو بفهمیم. محبت و عشق در دل آدم شادی روشن می کنه در صورتیکه دوست داشتن آلوده به ترحم و دلسوزی و وابستگی غم و غصه میاره و ترس از دست دادن.....

یک مثال بزنم. یکی از این دوستهای خوشحالم در آپارتمان زیبایی زندگی می کنه. دائما از آپارتمانش تعریف می کنه از آفتاب گیر بودنش از گرم بودنش در زمستان و از شانسی که برای پیدا کردنش آورده. این دوست به تازگی پاش دچار آسیب جدی شده به طوری که بالا رفتن از پله براش خیلی سخته. چند وقت پیش با لحنی که اصلا آمیخته به غم و غصه نبود گفت فکر کنم باید به فکر عوض کردن اینجا باشیم چون با وضعیت پام رفت و آمد از پله ها برام سخته. به همین سادگی به همین راحتی. تا وقتی امکان زندگی در اون آپارتمان بود شاد و خرسند بود و وقتی نبود خیلی راحت پذیرفتش چون خودش را به اونجا وابسته نکرده بود. فقط اونجا را دوست داشت.

4- داشتن ذهن رهای رهای رهااااااا

همه این آدمها ذهن آزاد و رهایی دارند روی جزییات بی مورد و کوچک زوم نمی کنند. مثل اینکه مغزشون یک کالای گرانبهایی باشه ( که البته هست) مواظب هستند هر چرند و پرندی واردش نشه. خیلی وقتها می بینم جزییات یادشون نمیاد. و بعد از خودم میپرسم راستی من چرا یادم مونده این که اصلا اهمیتی نداره. و خدا می دونه چقدر از این جزییات فضای ذهنم را به خودش مشغول کرده. به همین ترتیب به جزییات عذاب آور رفتارهای دیگران هم توجه نمی کنند. برای همین هم نه ناراحت می شن نه غصه می خورند نه به فکر مقابله به مثل می افتند و نه انرژی برای فراموش کردنش می گذارند. از همون اول تکلیفشون روشنه و اصلا اهمیت نمی دن.

5- رها کردن

همه ما مواردی توی زندگیمون هست که فکر کردن بهشون می تونه نگرانمون کنه و معمولا هم مربوط به آینده است. یعنی اتفاقی که ممکنه در آینده بیفته و وضعیت ما رو تغییر بده. در زندگی همه این احتمال وجود داره. برای بعضی ها بیشتر برای بعضی ها کمتر اما اگر کسی بخواد بگرده و پیدا کنه خیلی زود موفق میشه مورد نگران کننده ای پیدا کنه. اما آخه چطور می شه که ذهن اونقدر بیمار و مختل می شه که دائم می ره دنبال این موارد می گرده. مگه همه کتابهای روانشناسی نمی گن تمرکز روی تفکرات منفی نه تنها اونها را از ما دور نمی کنه بلکه با سرعت به سمتمون جذب می کنه؟ مگر نه اینکه رها کردن اونها در دستهای مهربان خداوند راحت ترین و آسوده ترین کاره؟

6- دوری از سوژه های بی اهمیت در بحث ها

بارها دیدم که وقتی توی جمع بحث داره به سمت سوژه های بی مورد می ره اونها یا می رن یا اونقدر سکوت می کنند و بی علاقگی نشون می دن که بحث عوض می شه.

 

خلاصه اینکه تصمیم گرفتم خوشحال باشم. قبلا هم تصمیم گرفته بودم اما واقعا راه کار نداشتم خوب تمرین نکردم ادامه دار نبود فقط در حد حرف بود و چند بار تمرین گسسته. الان که مراقبه می کنم فکر می کنم راحت تر می تونم این تغییر را در خودم ایجاد کنم. می خوام تمرین کنم. روز به روز هر چقدر که لازم باشه. دوست دارم به خودم یک زندگی شاد را هدیه بدم یک زندگی سراسر آرامش و خوشحالی. می خوام الگوهای ذهنیم را تغییر بدم. مطئنا اگر این کار را بکنم بزرگترین و بهترین هدیه را به خودم دادم. حالا باید خوب فکر کنم ببینم چطور برنامه ریزی کنم؟ چه کارهایی انجام بدم؟ چه کارهایی را انجام ندم؟


بیست و هفتم

    نظر

بیست و هفتم هم به پایان رسید. شکرت خدای مهربانم.

روزها می گذرند خدا جانم این روزها خیلی یاد سالهای گذشته می افتم. عمری که اگر مثل این بیست و هفت روز برایش برنامه داشتم اگر مراقب بودم اگر اینهمه حواسم بود حتما آدم تر و انسان تر بودم. می دانم حسرت خوردن و خود را سرزنش کردن احساسات مسمومی است. و خوشحالم که خدایی مثل تو دارم که گفته نه تنها می بخشد بلکه بدی ها را به خوبی بدل می کند. خدای مهربانم خوشحالم که با آدمهایی آشنا شده ام که خیلی شکرگزار و راضیند. آدمهایی که شاید داشته هایشان زیاد نیست اما بســـــــــــــــــــــــیار شاکر هستند.

خدای عزیز کمک کن شکرگزار باشم، راضی باشم خوشحال باشم. واقعا از تو خوشحالی و آرامش عمیق می خواهم.


روز بیست و ششم

    نظر

سلام بر روز بیست و ششم.

دیشب به موقع خوابیدم و امروز بعد از نماز بیدار ماندم و از همان فرصت صبح استفاده کردم مراقبه کردم و زبان خوندم..... البته باید ببینم روزهای دیگه چطور ادامه میدم.

امروز روز طبیعت و سیزده بدر هست. این عقیده داشتن به نحس بودن و به در کردنش هم خیلی جالبه. اما به عقیده من نحسی در درونه که باید دور ریخته بشه. ناامیدی به رحمت خدا نحسه، پر از کینه و حسد بودن نحسه، پر از افکار غمگین و ناراحت بودن نحسه.کاش بشه راهی پیدا کرد از این نحسی ها خلاص شد.

دوران دانشجوییم کتابهای روانشناسی می خواندم کتابهایی که بعدها فهمیدم خیلی قدیمی هستند اما در همه مراحل سخت به دادم رسیدند و نور امیدی در دلم تاباندند. مثل قانون شفا، چهار اثر از فلورانس اسکاول شین، قانون توانگری........ چه روزهای قشنگی بود. روزهای مجردی که با این کتابها می گذشت. نویسندگان خارجی سالهای دور که شاید هیچ وقت فکر نمی کردند کتابشان به فارسی ترجمه شود و بعد از سالها هنوز اینقدر پرطرفدار باشند.

راز پرطرفداری این کتابها اینه که الگوی قدیمی که خیلی از ما در ذهن داریم و خیلی ترسناکه می شکنه. میگه انسان بر سرنوشت خودش اختیار داره و این عین حکمت خداونده. میگه اتفاقات بدی که در زندگیت می افته یک تقدیر محتوم نیست بلکه حداقل بخشی از اون نتیجه افکار مسموم خودته. اگر بی پولی، اگر با اطرافیانت رابطه خوبی نداری، اگر شغل دلخواهی نداری اینها تقدیر خداوند برای تو نیست. اینها را خودت خواستی خودآگاه یا ناخودآگاه بر خودت تحمیل کردی. تقدیر خداوند سختی و رنج کشیدن نیست پس تو هم نخواه و این الگوهای بیمار را در پناه عشق خداوند تغییر بده.اینکه اسم اینها امتحانه یعنی اینکه اینها را به پای خداوند ننویسی یعنی بدانی زندگی تو را با شرایطی روبرو می کنه که به خودت بیایی از این نظر امتحانه نه از این نظر که بپذیری سرنوشت اینطوری خواسته و چاره ای نیست.....

من از نزدیک چند نفر را می شناسم که بااین کتابها زندگیشون تغییر اساسی کرده. عقیده قربانی بودن در زندگی باعث نابودی میشه. و این کتابها سعی می کنند این را از ذهن مخاطبین بیارن بیرون. او را آگاه کنند که خداوند بهش قدرت داده که تغییر ایجاد کنه تغییرات نیکو و عالی. کمک می کنه که به ترس غلبه کرد. چون فکر می کنم یکی از بزرگترین ترسهای آدمهایی که به خدا معتقدند اینه که چیزی را از خدا بخوان که مطابق اراده او نباشه!!! در صورتی که نه معنای صبر کردن نه معنای امتحان الهی اینه که هر چه پیش آمد به هر شکلی باهاش بسازی و نخواهیم عوضش کنیم. نمی دونم منشا این تفکر چیه اما خودم هم فکر می کردم اگر خدا بخواد اینطور می شه اگر نخواد نمیشه ......... این تفکر نشون می ده که حتی شناختی که از خدا داشتم ناقص بود. اگر اینهمه به دعا سفارش شده یعنی برای برآورده شدن چیزی که نیست و یا برطرف کردن چیزی که هست و ناخوشاینده تلاش کن. خوب اگر این مخالف اراده خداوند بود که سفارش می شد مبادا دعا کنید  هر چه شد هیچ نگویید و سکوت کنید چون خداوند خواسته.اما در عین حال سفارش شده ناشکری نکنید چون ناشکری نتیجه همان تفکر قربانی بودنه. چون این تفکر اونقدر مسموم کننده است که اجازه نمی ده که فکرهای سازنده و تغییر دهنده رشد کنند. چون ذهن به جای اینکه روی راه حل، تغییر و تحول نیکو و دعا متمرکز بشه روی ناراحتی و غم و غصه و ناشکری کردن متمرکز می شه.

من فکر می کنم حداقل بخشی از اتفاقات در زندگی از افکار و رفتار خودمون منشا می گیره از الگوهای ذهنی که داریم و با تغییر این الگوها و تغییر رفتارها اون اتفاقات هم تغییر خواهد کرد. این تغییر نیکو مطمئنا خواست خداونده. یادمون باشه خداوند را به اندازه تفکر محدود و کوچک خودمون پایین نیاریم. بلکه سعی کنیم خودمون قدمون را بلندتر کنیم تا شاید حتی کمی به خدا نزدیکتر بشیم.

من خودم چند تا الگوی ذهنی دارم که می خوام برطرفشون کنم. حتی از فکر اینکه اگز این الگوها تغییر کنه زندگیم چه شکلی می شه هم به وجد میام... تغییر همیشه نیاز به تلاش و پشت کار داره و من این بار فکر کنم بعد از مدتها چله تمرین کردن فکر می کنم آماده هستم.

پس برنامه جدیدم از این به بعد اینه که شبها قبل خواب هفت دقیقه مراقبه تفکر مثبت می کنم. یعنی سعی می کنم با خودم جملات تاکیدی بگم.

 


بیست و پنج

    نظر

خدایا روز بیست و پنجم هم داره به پایان می رسه. شکرت ای خدای مهربان

یعنی فقط پانزده روز از این چله مانده؟ به همین سرعت گذشت؟ چقدر ایمانم قوی تر شده؟ چقدر به خدا نزدیکتر شدم؟ چقدر بیشتر می تونم بهش توکل کنم؟ چقدر از شکهام کمتر شده؟

از فکر کردن بهش هم اشکهام سرازیر می شه. خدایا می خوام بدونی که آرزوم اینه که ایمانم به تو خییییییییلی قوی بشه اونقدر زیاد که دیگه هیچ ترس و نگرانی و غصه ای نمونه! یعنی می شه خدایا؟

خیلی از کارهایی که امروز انجام می دم سالها پیش آرزویی محال بود اصلا تصور نمی کردم بتونم این تغییراتی را در خودم ایجاد کنم. اما حالا از تو چیزهای بزرگتر می خوام کمکم کن خدای خوبم.

یک وقتهایی درباره جهاد اکبر می خوندم. که حتی از جهاد در میدان جنگ و رودررو شدن با دشمن و مرگ هم سخت تره! بعضی روزها که می بینم چقدر تغییر کردن سخته یاد اون جمله می افتم. بعد زود از خودم خجالت می کشم چون من فقط سختی تغییر کردن را می بینم و یادم می ره که من اونقدرها هم که باید تمام تلاشم را نمی کنم. باز هم میشه جلوتر رفت. میشه بیشتر تلاش کرد. میشه بیشتر به خدا ایمان داشت. میشه بیشتر سعی کرد ایمانم را قوی کنم. می شه هر لحظه و هر جا به یاد خدا بود.......اعتقادم را می تونم قوی تر کنم. یه جمله ای خوندم به این مضمون عاشق باش خوشبخت باش............ خدایا از خودم می پرسم آیا من عاشق توام؟ عاشق بودن یعنی اینکه وقتی به یادت می افتم غرق آرامش بشم. یعنی با یاد تو همه غصه و ترسها و نگرانی ها بره. یعنی با یاد تو محکم و مطمئن باشم. چقدر خجالت آوره که بگم من اینطوری نیستم. بگم که اصلا اونقدرها که باید نمی شناسمت که بخوام عاشقت باشم. سعی می کنم.

شهید آوینی می گه

حتی عادات آوردن به ظاهر عبادت نیز باطن عبادت را که مغز آن است از درون می پوساند تا آن جاکه از عبادت جز قالبی پوک چیزی بر جای نمی ماند و تا زهد راایی است ایمان مومن از شائبه شرک رها نمی شود.

بارها این جمله را خوندم. یه وقتهایی خیلی دوست داشتم نماز خون باشم نماز صبحم قضا نشه. غبطه می خوردم به حال آدمهایی که هر جا بودیم حتی توی سفر یه گوشه کنار جاده نماز می خوندن. آدمهایی که وقتی حتی از عروسی ساعت دو شب بر می گشتیم صبح زود صدای نماز خوندنشون رو می شنیدم. اونقدر برام دلنشین بود که نماز خون شدم. الان نمازهام را می خونم اما بهنوز توی ظاهر عبادتم هستم. الان غبطه می خورم به آدمهایی که مطمئن هستند. مطمئن و آرام. ایمانشون به خدا اونقدر قویه که هیچ چیزی خردشون نمی کنه و حتی نمی تونه ذره ای حال خوششون رو تغییر بده. از این آدمها زیاد سراغ ندارم. نمونه و الگو ندارم. ازشون توی کتابها و خاطرات شنیدم اما ندیدمشون. برای همین تصورش برام سخته. خدایا کمکم کن جز این دسته باشم. جز آنهایی که

ولا خوف علیهم و لا هم یحزنون.

خدا جانم تو ضعفهای من را می دونی. بعضی هاش اگر نخوام بگم از ارادم خارجه اما باید بگم خیلی برام کنترل کردنش سخته. کمکم کن. راه را به من نشون بده. دوست دارم ته ته قلبم سرشار از رضایت و شادی باشه. خدا جانم این شکها این احساسات بد این ناراحتی و دلنگرانی ها را برطرف کن. خدا جانم کمکم کن

هر چی می نویسم انگار سبک نمی شم. انگار باز هم می خوام همین حرفها را تکرار کنم. خدایا کمکم کن. حتی نمی دونم چطوری دعات کنم چی ازت بخوام. اما خودت به من بده. چون می دونم می تونی و به دلها آگاهی



بیست و سه و بیست و چهار

    نظر

خوب باید صادقانه اعتراف کنم که در روز بیست سوم و چهارم دوباره داره شل شدن و تنبلی و دور شدن از برنامه هام شروع میشه. اگر با قبلا مقایسه کنم معمولا روز دهم یازدهم شروع می شد. اینبار رسیده به روز بیستم به بعد پس باز هم اگر خوشبین باشم یه کم پیشرفت کردم.  خیلی جالبه وقتی سالها به کاری عادت می کنیم مثلا همین بی برنامگی انگار مغز حس می کنه اون حالت حالت عادی و درسته و تا فرصت گیر میاره سعی می کنه به حالت قبلش برگرده. اونقدر باید بهش دستور عقب گرد داد تا یاد بگیره که حالت عادی اینه که برنامه داشته باشه چهار چوب باشه و حرکت به سمت هدف باشه نه باری به هر جهت.........

خلاصه داستان تربیت نفس ما همچنان ادامه داره، یه کمی متمرکز نباشم و بی خیال بشم عادتهای قبلی می خواد که برگرده و با چه شتاب و سرعتی!!!......... دیگه از بیدار نموندن بعد از نماز صبح چیزی نگم خیلی بهتره......... باید باز هم تمرین کنم.

و اما مراقبه که من خوشبختانه همچنان موکدانه ادامه می دم

مراقبه چیست؟ چه کسانی به مراقبه نیاز دارند؟ چطور کجا و کی مراقبه کنیم؟

اولین بار حدود هشت سال پیش درباره یوگا و مراقبه شنیدم و تاثیر خوبشون برای کاهش اضطراب و آرامش. خیلی خوشحال شدم و فکر کردم کلید رهایی را پیدا کردم. روشش هم آسون بود اما با همه اینها نیازمند تمرین مستمر بود.

مراقبه به زبان ساده یعنی این که حواسمون به آنچه در ذهنمون می گذره باشه. چرا؟ چون ذهن مرکز همه اتفاقاته. اگر با کوچکترین ناملایمتی از کوره در می رید و عصبانی می شید. اگر همیشه ناراحت و غمگینید، اگر خیلی کینه ای هستید، اگر تمرکزتون کمه اگر خیلی زود از دست همه می رنجید بدونید ذهنتون بسیار به هم ریخته است.

یک مثال می زنم خودتون رو در نظر بگیرید که از صبح که بیدار می شید درگیر افکارتون هستید وقتی دارید صبحانه می خورید یادتون می افته چقدر کار عقب افتاده دارید که به هیچ کدومشون نرسیدید. یا مثلا یادتون می افته به اتفاق روز قبل حرفی که شنیدید از دوست یا همسرتون یا فامیلتون. یا یادتون می افته به نگرانی که دارید و وحشت میاد به سراغتون از اینکه نمی دونید چه اتفاقی قراره بیفته. حس ناخوشایندی میاد و حالتون رو دگرگون می کنه. نا راحت و عصبانی میشد. برای کارهای عقب افتاده خودتون رو سرزنش می کنید که همش از تنبلیه شاید هم با دیگران مقایسه کنید که چقدر از شما جلوتر هستند. یا برای حرفی که شنیدید کلی تفسیر می کنید. فکر می کنید حقش نیست اینقدر بقیه به شما بدی کنند می رید توی جایگاه قربانی. ناراحت و غمگین میشید. یا از نگرانی کلافه می شید فکرهای ترسناک میاد توی ذهنتون و احساس عجز و ناتوانی می کنید. در همین لحظه دست بچه‌تون می خوره به استکان چای و می ریزه...... شما که قبلش در ذهنتون در وضعیت خوبی نبودید مثل یک باروت منفجر می شید هر آنچه که در سر داشتید نثار بچه می کنید. از اینکه چرا حواسش رو جمع نمی کنه چقدر دست و پا چلفته است چطور حالا همه چیز را تمیز کنیم و غرغر و داد و بیداد فقط به خاطر یک استکان چای واژگون شده.

حالا تجسم کنید یک نفر وقتی صبح پا می شه در هر حالی که باشه تاکید می کنم هر حالی، یک زندگی تازه را شروع کنه. اگر کار عقب افتاده داره، اگر از دیدن قیافه اش در آینه یاد اضافه وزنش می افته، اگر لباسهاش را یادش رفته اتو کنه و خیلی وقت نداره، سعی می کنه در زمان حال باشه و ذهنش رها و آزاد باشه. با خودش می گه خوب اول صبحانه می خورم بعد یک چیزی می پوشم و آماده می شم. دنیا که به آخر نرسیده. این آدم راضی و آرامه . ارام صبحانه اش را مزه مزه می کنه به طعم و رنگ خوراکیهایی که داره نگاه می کنه با بچه اش حرف می زنه و سعی می کنه در زمان حال باشه نه در اتفاقات گذشته و نه کارهای آینده. در همین حال دست بچه می خوره به لیوان چای و میریزه. خوب معلومه که این آدم اصلا عکس العمل آدم قبلی را نداره........ اصلا چرا باید عصبانی بشه و داد و فریاد راه بندازه مگه چه اتفاقی افتاده! حتما اولین عکس العملش اینه که راهی پیدا کنه که چای ریخته را تمیز کنه. به همین سادگی و به همین راحتی.....

اما چطور می شه که دو تا آدم در شرایط مشابه دو عکس العمل متفاوت دارند؟ همه اینها به ذهن اونها بر می گرده. ذهن آشفته عکس العمل آشفته داره و ذهن آرام عکس العمل آرام.

پس اگر از عکس العمل های خودتون در مواجهه با صحنه های مختلف، راضی نیستید فکر می کنید زیادی عصبی، زیادی، ترسو، زیادی هیجانی و احساساتی هستید معلومه که بیشتر از همه نیاز دارید مراقبه کنید. من اینجا از تجربه مراقبه خودم می نویسم و سوالهایی که برام پیش اومده بود. من مراقبه mindfulness را انجام می دم.

چطوری شروع کنیم؟

1- اولین قدم خیلی ساده است: یک جای آرام پیدا کنید در اتاقی که کسی در اون رفت و آمد نکنه. در ساعتی که یا تنها باشید یا کسی به سراغ شما نیاد. روی یک بالش کوچک بنشینید اگر راحت نیستید و پاهاتون خواب می ره یا کمرتون درد می گیره روی یک صندلی بنشینید. معمولا توصیه می شه که در حالت لوتوس بنشینید و دستها در حالت خاصی باشه اما برای روزهای اول مهم اینه که عادت کنید در یک جا ارام بنشینید.

2- ساعت را روی پنج الی ده دقیقه تنظیم کنید. یعنی قراره که پنج یا ده دقیقه به اختیار خودتون آرام بنشینید. و بعد با زنگ ساعت زمانتون تمام خواهد شد.

چطور مراقبه کنیم؟

از اسمش پیداست بنشینید با چشمهای بسته یا باز. شاید برای شروع چشمهای بسته راحت تر باشه. با خودتون خلوت کنید ببینید چی توی سرتون می گذره. همین که آرام می گیرید افکار هجوم میارن. مثلا از اینکه باید برید خرید، یا با خودتون می گید یادم باشه فلان کار را انجام بدم. یادم باشه یه زنگ هم به فلانی بزنم. راستی چقدر وقته از فلانی خبر ندارم بعد کم کم قضاوت شروع می شه. بعد می بینید رفتید مسافرت در زمان گذشته خودتون هم متوجه نمی شید چطوری یادتون افتاده که سه سال پیش با کسی سر موضوعی بحث کردید یا میرید به آینده اینکه برای مهمونی هفته دیگه باید لباسهایم را آماده کنم هیجان زده می شید.یا یادتون می افته به یک مشکل دلهره به سراغتون میاد و حتی می خواهید از حالت مراقبه خارج بشید........

خوب وقتی افکار هجوم میارن چه کار کنیم؟

باید سعی کنید اول از همه بهشون نگاه کنید یعنی آگاه باشید نگذارید غرق افکار بشید. هر فکری که میاد سعی کنید بیاد  مثل حبابهای آب که میان به سطح آب. اما غرق اون فکر نشید. مثلا اگر یاد کسی افتادید که باهاش درگیر هستید نذارید غرق احساس ناراحتی و کینه بشید ازش عبور کنید. فکر بعدی هم که اومد باز به همین ترتیب. می تونید برای موندن در زمان حال به بدنتون توجه کنید . با چشمهای بسته به پاهاتون توجه کنید که احتمالا حالت خستگی پیدا کردند به گوشتون به صورت و دستها شاید احساس گرما یا سرما داشته باشید. یا می تونید بدون مداخله در تنفس تعداد اونها را بشمرید. با خودتون قرار بذارید فقط حواستون به نفستون باشه. انگار که ماموریت شما اینه که فقط حواستون به نفس کشیدن و شمردن اونها باشه.مسلما هر بار فکرتون می ره به جایی اما با آرامش تمام دوباره برگردید به شمردن. این کار فایده اش اینه که ذهن عادت می کنه خیلی درگیر فکر و خیال نشه.

خیلی خسته کننده است اصلا نمی شه از این پرش ذهن جلوگیری کرد چه کار باید کرد؟

روزهای اول برای من خیلی خسته کننده بود. پنج یا ده دقیقه برام به اندازه دو ساعت طول می کشید. می گفتم دارم وقتم را هدر می کنم. به خودم ده دقیقه وقت می دم که بشینم و فکرهای شلوغ پلوغم را مرور کنم. خیلی مسخره است!!!!! دائم فکر می کردم روشم اشتباه است. دائم فکر می کردم هیچ فایده ای نداره. حتی خیلی وقتها مضطرب می شدم یاد چیزهایی می افتادم که نگرانم می کرد...

اما چون شنیده بودم که سعی کنم ادامه بدم تا همه این افکار به سطح بیان ادامه می دادم. نه هر روز اما خیلی وقتها تا هفت هشت ده روز هم پیش می رفتم بعد خسته می شدم و رها می کردم. دوباره دو سه ماه بعد شروع می کردم و چند وقتی ادامه می دادم و بعد دوباره رها می کردم.

اگر به نظر خسته کننده میاد مطمئن باشید علامت خوبیه. یعنی به این آگاهی رسیدید که وقتی به افکار پریشانتون توجه می کنید می بینید خیلی خسته کننده هستند. پس راهی جز رها کردنشون ندارید. فقط و فقط با تمرین کردن رها می شید و باید مصرانه ادامه بدید. مطمئن باشید وقتی به ارامش رسیدید حتی از انجامش غرق لذت می شید.

مراقبه چه فایده ای داره؟

اولین نتیجه اش اینه که کمتر ذهنتون درگیر و خسته میشه. ذهن که ارام باشه جسمتون هم آرام و سالمه. خوابتون عمیق می شه. از شر خوابهای آشفته و پریشان راحت می شید. ساعت خوابتون تنظیم می شه اگر خیلی خواب آلودید یا خیلی خواب کمی دارید متعادل می شه. ضربان قلب منظم و ارام میشه. توی زندگی هم منظم تر می شید. یاد می گیرید در شرایط سخت خودتون رو مدیریت کنید. در مواجهه با یک اتفاق مضطرب کننده در یک شرایط احساسی و هیجانی می دونید چطور ذهنتون درگیر حس های گذرا نشه و آرام و منتطقی باشید. وقتی هر روز این تمرین را انجام بدید به مرور می بینید وقتی دارید کاری را انجام می دید همه حواستون جمع کارتونه و غرق خیالات نمی شید. می بینید وقتی سوار ماشین هستید به آسمان نگاه می کنید به درختها به آدمهای دور و برتون و در زمان حال هستید نه اینکه چند ساعت توی ماشین باشید و اصلا چیزی را نبینید چون توی سرتون مشغول ذهنیاتتون بودید.

چقدر طول می کشه تا مراقبه نتیجه بده؟

به نظر من همون روز اول که مراقبه را شروع می کنیم روز بزرگیه چون آگاه شدیم که ذهن شلوغی داریم. اما برای رسیدن به آرامش باید حسابی تمرین کرد و وقت گذاشت. پشتکار داشت و با ایمان ادامه داد. اما مطمئنا با ادامه دادن کم کم نتایج خوب مراقبه خودش را نشان می ده.

در خیلی از دانشگاه ها یا مراکز درمانی معتبر از مراقبه برای بهبود بیماریهای روحی و جسمی استفاده می شه. بعضی از مراکز روی تاثیر مراقبه روی عملکر قلب و مغز تحقیق می کنند با یک تحقیق کوچیک می تونید منابع زیادی پیدا کنید.

بهتون توصیه می کنم اگر می خواهید تغییری توی زندگیتون ایجاد کنید حتما سعی کنید مراقبه را شروع کنید و همین روزهای اول سال مراقبه را جز برنامه زندگیتون کنید مطمئن باشید کیفیت زندگیتون خیلی تغییر می کنه.