سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی روی خط تعادل

یکشنبه چهاردهم

    نظر

حساب روزها و ساعتها از دستم رفته. مثل آدمی هستم که بعد از یک طوفان به ساحل رسیده........

شب لیله الرغائب گذشت و هرچقدر هم که دوست داشته باشی نمی توانی ارزش ایام را درک کنی....

جای اوقات و ایام در قلب آدمی است. حقیقتا تقویم و تاریخ فقط برای یادآوری هستند. قلب آدم باید پذیرای مناسبتها و ایام  باشه. اینها فقط برای تذکر هستند. برای اینکه فراموش نکنیم که غیر ممکنی وجود نداره. برای اینکه یادمون نره که خدا یعنی بزرگی و نا محدود بودن و یادمون نره خدا  یعنی عشق محض. برای اینکه دلهای سیاهی گرفته را جلا بدیم تا محل تجلی بشه.

گاهی وقتها آدم قدم در راهی می گذاره که اولش خیلی مطمئن و پر امیده. اما وسطهای راه خستگی و ضعف باعث می شه شک کنه از اینکه نکنه به بیراهه بره نکنه راهی که اومده اشتباهه. از کجا معلوم که درست اومده. کجا می ره اونهمه اطمینان و استقامت. زانوها می خوان شل بشن دل پر از وسوسه می شه عقل دلیل میاره و اما و اگر می کنه............ اما خدا هیچ مسافری را در راه تنها نمی ذاره. مطمئنم توی همین روزهای شک و تردید یه کورسویی نشون می ده یک جهتی را راهنمایی می کنه. کاش اونقدر وسوسه ها زیاد نشده باشه کاش اونقدر زانوها سست نشده باشن و چشم ها از بینایی نیفتاده باشن که اون نور ولو کوچک دیده بشه و ادامه راه امکان پذیر بشه.بین خود و خدا هیچ واسطه ای نیست. یادمون نره هیچ واسطه ای

یک طرحی بود به اسم دوست شهید من. تا صفحه را باز کردم چشمم افتاد به یک شهید دلم لرزید بیشتر که خوندم دیدم می تونه شهید من باشه . اما نمی تونم خودم را قانع کنم اون رو بین خودم و خدای خودم قرار بدم. حتی قادر نیستم ازش بخوام شفاعتم را بکنه. دوست ندارم هیچ واسطه ای بین من و خدا باشه. دوست شهیدم را انتخاب کردم تا نیت کنم یک کاری را انجام بدم و صوابش را تقدیم کنم به روح دوست شهیدم. برای تشکر ازش برای قدردانی از کارهایی که کرده برای شکرگزاری از این که الان که من اینجا راحت نشستم به خاطر جانفشانی های امثال اونه. دوست دارم دوست شهیدم باشه اما دوست ندارم احساسی و جوگیرانه تصمیم بگیرم. خیلی خواستم در مورد زندگیش بدونم اما هیچ چی نبود. فقط چند تا عکس و چند تا خاطره......یه عکس هم بود که نشون می داد چقدر بیخوابی کشیده و چشمهای خسته و لباس خاکیش دلم رو لرزوند. از همین امروز تصمیم می گیرم یک کار خیری را به نیت همین دوست شهیدم انجام بدم.


دهم

    نظر

روز دهم. روزها می آیند و می روند فقط این روحیه امیدوار من باعث می شه همچنان بخواهم که ادامه بدم. و البته شاید چاره ای نیست از ادامه دادن.

امروز صبح داشتم با خودم فکر می کردم همه بدبختیهای آدم از نشناختن خداست. از دوری از خدا. اگر درونش مطمئن باشه یک نیروی برتری هست که تنها میشه عشق نامیدش و بس اونوقت دیگه اینقدر دچار ترس نخواهد شد. خدایی هست که سلامتی امنیت آرامش و نیکویی برای بندگانش می خواد. وقتی ترسها و اضطرابها پر بکشن دیگه فقط خود خداوند ظاهر خواهد شد.

از دمدمی مزاج بودن بدم میاد از اینکه فقط مواقع سختی برم سراغ خداوند شرمنده ام. از اینکه وقتی خرم از پل گذشت دیگه به عهدهام پایبند نباشم و براشون اما و اگر بتراشم واقعا بیزارم.

نمی گم این کارها را نکردم در نهایت شرمساری باید بگم چرا کردم اما دیگه واقعا بسه. مثل آدمی هستم که داره از یک نردبان به سمت اوج می ره اما هر بار که ده تا پله می ره بالا هفده تا پله بر می گرده پایین.

دیگه فکر کنم کافی باشه. تصمیمات نیمبند گرفتن هم کافیه. دوباره باید یک شروع انتحاری داشته باشم. مثل همون دوره حدود بیست و سه سالگیم باید از اول محکم و مصمم شروع کنم. بی شک و تردید و با اراه پولادین.

از همین الان دوباره بلند شم. نه اینکه به این کارهایی که نوشتم پایبند نبودم نه اما ته ته دلم انگار اون اطمینان خالص نبوده. انگار همش یه تردید و شک موج می زنه. می خوام این بار وسط همین دوره برم به دل شک و تردید. راهش هم جز با تکیه کامل بر خداوند و یقین داشتن به عشق الهی و بعد مدد گرفتن از خودش برای شناختنش امکان پذیر نیست.

الهی به امید تو............

از همین الان تصمیم گرفتم تمرین کنم حتی یک لحظه هم ترس و تردید به دلم راه ندم و فقط به عشق خداوند امیدوار باشم


ششم و هفتم

    نظر

روز ششم و هفتم هم به پایان رسید. دیروز کوهی از اضطراب بودم با یک اتفاق خیلی ساده کوهی از اضطراب به جانم سرازیر شد و شدم مثل آدم سالها پیش. خودم هم باور نمی کنم. اینهمه صبر و شکیبایی و اطمینان و آرامش ناگهان کجا رفت و اصلا چرا رفت؟؟؟؟

هر چه بود یاد روزهایی افتادم که در نهایت آشفتگی و پریشانی بودم هیچ کورسویی از گشایش نبود. همه چیز سیاه و درهم بود و ناگهان امید روزنه ای در دلم روشن کرد توی یک همچین روزهایی در ماه رجب بود..... و الان بعد از سالها همان نور توی زندگیم هست. یادم افتاد به اینکه چقدر ناشکرم این روزها چقدر فراموشکارم این روزها چقدر یادم رفته همه این چیزها که خدا به من ارزانی کرده روزی رویایی دست نیافتنی بوده........ از ناسپاس و ناشکر بودنم از بی چشم و رو بودن خودم در درگاه خداوند بسیار شرمنده ام. یادم رفته شکرگزارت باشم خدایا. یادم رفته چه حالی داشتم و تو حول حالنا الی احسن الحالم کردی. یادم رفته توی چه سیاهچالی بودم و دستهای گرم و مهربونت چطوری به فریادم رسید. خودم هم نمی دونم چرا این همه سال قدردان نبودم. خدایا ممنونم ازت به خاطر این گوشمالی ممنونم که یادم آوردی اوضاع چطور بود و تو چطور به دادم رسیدی.

خدایا از شرمندگی نمی دونم چی بگم. از خودم ناراحتم و به خودت پناه می برم. خدای مهربونم منو ببخش به خاطر ناشکری به خاطر بی معرفتی به خاطر فراموشکاری به خاطر قدر ندونستن نعمتهات به خاطر فراموش کردن مهربونیات. خدایا منو ببخش. می دونم که می بخشی و این بیشتر منو شرمنده می کنه. ای خداوند رسولان پنهان و پیدا. ای خدای خوبیهای مطلق این بنده بد قلق را به درگاهت قبول کن.

توبه می کنم خدایا توبه واقعی.

کاش باز هم نوری در دلم روشن کنی، کاش آرامش برگرده کاش یقین پیدا کنم که (گر به اقلیم عشق روی آری       همه آفاق گلستان بینی) کاش یقین پیدا کنم به تو و دیگه از تو دور نشم. کاش نوری بر دلم بتابه . از این چهل های کج و ماوج از این چهل های ناقص و سرهم بندی شده از این چهل های بی ریخت کدام نور می تونه به قلبم بتابه.

مگر نباید این چله ها سرچشمه های حکمت را از دلم بر زبانم جاری می کرد. امان از دلی که پر از غیر توئه امان از زبانی که تو را شاد نمی کنه. امان از خودم از ناتوانی هام امان از فراموشیهام. امان از وقت تلف کردنهام.امان از در جا زدنهام.

ای خدای مهربون که دانه ها رو در دل سرد و سیاه خاک فراموش نمی کنی خدایا نکنه این همه جزم و گناه باعث بشه فراموش بشم و به خودم رها بشم. خدایا پر از ترسم گفتی * بر ایشان ترسی و حزنی نیست* اما من پر از ترس و خزنم خدایا کمکم کن........

 

فردا هفت روز دیگه شروع می شه. می دونم آدم پررویی هستم اما ادامه می دم. باز هم بلند می شم. خدایا شاهد باش که از پا نمیشینم هر چند خیلی توی راه گم می شم اما می مونم خدایا کمکم کن.

 


دوم سوم چهارم پنجم

    نظر

تا جمعه که همین دیروز باشد به سرعت گذشت. وبلاگ نویسی را گذاشته ام برای آخر وقت که زیاد از من وقت نگیرد. اما واقعا فرصت نمی شود. پنج شنبه مهمان داشتیم و حتی کامپیوتر را روشن نکردم. برنامه فشرده ای دارم که رسیدن به همه آنها واقعا تمرکز صد در صد می خواهد. اولویت اولم مشخص است اما به هر حال نمی توانم آدم تک بعدی باشم.

قرار گذاشته بودم نماز صبحم قضا نشود اما طی همین دور روز نمازم چند بار قضا شد. با خودم قرار گذاشتم نمازم را اول وقت بخوانم. نمازی که اول وقت خوانده نشود احتمال قضا شدنش بیشتر است. صبح ها مراقبه می کنم تا ذهنم را خالی کنم از خیالات و افکار بی پایه و اساس. دارم مثل سابق تمرین می کنم ذهنم را مدیریت کنم و نگذارم از این شاخه به آن شاخه بپرد. می خواهم محکم و مصمم ادامه بدهم.

باید آنقدر تمرین کنم تا ملکه ذهنم بشود. وقتی تنبلی و یا سستی به سراغم میاد همش یاد تغییرات این مدت می افتم و اینکه چقدر پیشرفت کردم و همین مایه دلگرمی من می شه. خیلی مرتب و منظم شدم و جز یک مورد به همه کارهام می رسم. تنها مشکل من الان تعادله. یعنی اینکه گهی تند و گهی خسته می رم. باید تمرین کنم همیشه آهسته و پیوسته برم نه اینکه یه وقتهایی با یک دست چند تا هندونه برمی دارم و گاهی وقتهای دیگه به بطالت می گذرونم.

امروز اولین روز رجبه. خدا رو شکر نماز صبحم قضا نشد.  این دوره چهل روزه من مصادف شد با ماه رجب باید حداکثر استفاده را بکنم و آماده بشم برای شعبان و بعد رمضان. خدا کنه اینبار که دوره تمام میشه تغییراتم ملموس تر و خیلی بهتر و بیشتر باشه. دوست دارم وقتی چهل روز تمام شد خیلی از خودم راضی باشم و از اونجایی که تغییرات من روی اعضای خانوادم هم تاثیر مستقیم داره این تاثیر را خیلی زیاد در اونها هم ببینم.