سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی روی خط تعادل

روز ششم سر بزنگاه

    نظر

هیچ کدوم از چله های قبلی صد در صد از خودم راضی نبودم. از یه جایی به بعد دیگه کنترل کارها از دستم در می رفت. دقیقا از کجا یادم نمیاد. اونقدر غرق می شدم که اصلا یادم نمی اومد چه قول و قرارهایی با خودم داشتم. همیشه یادم می رفت که توی راه امتحان وجود داره گاهی سخت گاهی آسون گاهی کوتاه گاهی طولانی و کشدار. امتحانها فرصتیه که خودتو محک بزنی ببینی چند مرده حلاجی. ببنی وقتی از ته ته دلت می خوای دوست خدا باشی چقدر حاضری براش هزینه کنی، چقد ر می تونی پا روی نفست بذاری، چقدر می تونی بدی و زشتی دیگران رو ببخشی و تحمل کنی.......

خدایا من دروغ نگفتم دوست دارم که تو بهترین دوست من باشی اما من ضعیف و ناتوانم و از همه بدتر جاهلم. نمی دونم الان توی شرایط حاضر دقیقا باید چه کار کنم. ببخشم و چشمهام رو ببندم؟ خدایا کم چشمهام رو بستم؟ واقعا نتیجه ای داره؟ خدایا چه کار کنم؟ واقعا نمی دونم راه درست کدومه. مسلما کینه توزی و انتقام درست نیست اما از خودم می پرسم بخشش و چشم پوشی از ضعف من نیست؟ آیا غیر از سکوت و بخشش راه دیگری هم هست؟

خدایا تو به حال من آگاه آگاهی از دل من هم خبر داری. من نمی دونم باید چه کار کنم پس سکوت می کنم. خدایا روی بدیهاشون چشمم را می بندم تو چشم من باش. من زبانم را از بدگوییشون می بندم تو زبان گویای من باش. خدایا من خودم را از رنجشها و غصه ها و دلتنگیهام به خود خودت می سپارم تا خالی از هر سیاهی بشم. خدایا فقط از تو می خوام دوست من باشی و نگذاری از تو دور بشم.


روز پنجم در موقع عصبانیت شکرگزاری کن

    نظر

عصبانیت مثل یک حمله است. مخصوصا کسی که عادت کرده عصبانی باشه. یهو میاد به سراغش و ناگهان وادارش می کنه به کاری که معمولا پشیمانی میاره.

آدم عصبانی معمولا یه سری حساسیت داره. شاید لیست حساسیتهاش زیاد باشه بیشتر از حد معمول و حتما آستانه تحملش هم پایینه همه این خصوصیات با هم باعث می شه بلافاصله بعد از اینکه ببینه کسی به مرز چیزهایی که براش حساسیت قائله نزدیک بشه با عصبانیت سعی کنه از اونها دفاع کنه. معلومه که این شیوه درست نیست و اصلا جای دفاع نداره اما اگر شناخته بشه می شه راحت تر شخص عصبانی را فهمید و بهش کمک کرد اون رو کنترل کنه.

اما خود آدم عصبانی چطور می تونه به خودش کمک کنه؟ یکی از تجربیات من شکرگزاری در موقع عصبانیته.

من به نظافت و نظم و ترتیب خونه خییییییییییلی حساس بودم. کافی بود همه جا را مرتب کنم و تمیز کنم همین که می دیدم کسی به همش ریخته خیلی سخت می تونستم عصبانی نشم. حتی وقتی عصبانی نمیشدم یا می دیدم عصبانیم باعث دلخوری می شه دیگه کم کم عصبانیتم را بروز نمی دادم می ریختم توی خودم با خودم می گفتم من مثل یک مستخدم توی این خونه کار می کنم. هیچ کس قدر زحماتم را نمی دونه. کافیه یه کم خونه نامرتب باشه به چشم همه میاد. اما وقتی تمیزه هیچ کس تلاش نمی کنه تمیزیش باقی بمونه. خلاصه این عصبانیت نهفته حتما خودش را جای دیگه نشون می داد.

تا اینکه یک مدت مسافرت که می کردم کسایی که توی سرویس های بهداشتی عمومی کار می کردن خیلی نظر منو به خودشون جلب کردن. با خودم می گفتم چقدر باید آدم محتاج پول باشه که حاضر باشه توی یک جایی مثل اینجا کار کنه. یعنی کثیف تر از اینجا جایی هست؟ شغلی سخت تر از این وجود داره؟ همین موضوع خیلی دید منو عوض کرد. حالا هر وقت خونه رو تمیز می کنم، خدا را شکر می کنم که دارم ریخت پاش بچه و همسرم را جمع می کنم. ظرفهای تلنبار شده را که تمیز می کنم می گم خدایا شکرت بچه و همسری دارم  که دور هم توی این ظرفها غذا خوردیم. سرویس بهداشتی، روشویی و حتی چندش آورترین قسمتها را که تمیز می کنم خدا را شکر می کنم که اینها متعلق به اعضای خانواده خودمه و من این همه سختمه درحالیکه زنها و مردهای زیادی برای درآوردن روزی خودشون و خانوادشون حاضرن همچین کاری را اونهم توی چه جاهایی انجام بدن.

شکرگزاری به معنای اینه که شرایط را به بهترین وجه پذیرا باشیم. هر طور که هستند اونها را بپذیریم و احساس بدی بهشون نداشته باشیم حس ناخوشایند داشتن منشا همه عصبانیتهاست. اما شکرگزاری به این معنا نیست که همه سختیها را به تن بخریم و مثلا توی این یک مورد خاص جای همه کار کنیم و سکوت کنیم. بکله به این معنیه که وقتی از کاری که می کنیم حس خوبی داشته باشیم با آرامش و حتی لذت انجامش بدیم بعد در آرامش می تونیم راه حل پیدا کنیم. تقسیم کار کنیم. با حساسیت کمتر بدون ناراحت کردن خود و دیگران ازشون بخوایم کمکمون کنن. آستانه تحملمون را بالا ببریم و بعد با مهربانی از دیگران بخواهیم یک گوشه از کارها را به عهده بگیرند.

این روش شکرگزاری را می شه به چیزهای دیگه هم تعمیم داد. مثلا من خیلی به خوابم حساس بودم و دخترک دقیقا وقتی من می خواستم بخوابم یادش می افتاد گریه کنه. بازی کنه. صدام کنه و نذاره بخوابم . من خیلی نمی تونستم خودم را کنترل کنم. اما خیلی دیر یاد گرفتم شکرگزاری کردن وقت عصبانیت رو. همون موقع که ما ناراحتیم از اینکه بچمون دقیقا وقت استراحت ما یادش می افته گریه کنه باید شکرگزار باشیم که بچه ای داریم که خواب ما را به هم ریخته. همون موقع که ما ناراحت خوابمون هستیم یه عده توی بیمارستانها دنبال راه حلی برای بچه دار شدن هستند. خیلی ها بالای سر بچه بیمارشون هستند. خیلی ها از غم از دست دادن بچشون غمگینن. پس اگر خدا به ما فرصت و نعمت بچه داده باید همه وقت و همه جا شکرگزار باشیم.

 


روز چهارم حال خوبتو حفظ کن

    نظر

خدایا شکرت به روز چهارم رسیدم.

گاهی وقتها یه حرکت یه رفتار یه حرف باعث میشه پرتاب بشی به یه کدورت و ناراحتیهای قدیمی. بری آلبوم خاطرات بدت را ورق بزنی و هی عکسهای نفرت انگیز و ناراحت کننده را ببینی و بشمری. خودت را با دیگران مقایسه کنی ببنی چقدر خوشبخت تر از تو هستند اما تو با کیا دمخوری. اینجاست که باید یک تلنگر به خودت بزنی.... بگی حیف نیست حال خوبمو خراب کنم. حالا آخرش که چی. غوطه خوردن توی خاطرات بد و ناراحت کننده فقط ظرف کینه و نفرت و پر می کنه. آخرش که چی. به چی می خوای برسی.

حال خوبتو با هیچ چی عوض نکن. نذار هیچ کس و هیچ چیز به همش بزنه. به هر قیمتی حفظش کن. اگر دیدی داری نا خودآگاه خودت را با دیگران مقایسه می کنی می بینی تو لیاقتت هست که آدمهای بهتر و نازنین تری دمخور باشی. اگر می بینی داری با خودت تکرار می کنی این حقش نیست که من توی این شرایط باشم فقط به خدا پناه ببر. بگو خدایا من از خودت می خوام من رو به روزیم راضی کنی. از تو می خوام شرایطتم را به بهترین نحو تغییر بدی. حالم را به احسن الحال بدل کنی. فقط کافیه چشماتو روی همه چیز ببندی و خودت را دربست بسپری به دستهای خداوند. بعد می بینی چطور همه چیز به بهترین نحو پیش می ره.

اگر می بینی حال بد نمی خواد دست از سرت برداره موقعیت خودت را عوض کن. خودت را به یک نوشیدنی دعوت کن به شنیدن یک موزیک به گردش به خرید به یک کار خیر. مطمئن باش اگر در راه درست قدم برداری همه کائنات باهات همراه می شن.


روز سوم عصبانتت را با جزئیات برای خودت بنویس

    نظر

بارها و بارها درباره عصبانیت نوشته ام تا آنجا که فکر می کردم دیگر حرفی نمانده و فقط باید تمرین کرد و تمرین کرد. اما گاهی هنوز راه هایی به ذهنم می رسد که حتی این روزها با اینکه خیلی کمتر عصبانی و پرخاشگرم از آنها استفاده می کنم و برایم مفید است برای همین اینجا می نویسم تا شاید برای دیگران هم مفید باشد.

یکی از کارهایی که باعث می شود عصبانیت خودمان را کنترل کنیم شناختن و حلاجی آن است. قبلا بارها درباره اش نوشته ام. مثلا برای خودم وقت خرید با بچه، وقت رفتن به مهمانی که هزارتا کار داشتم، وقت بردن بچه به مهد که زمان زیادی نداشتم خلاصه جاهایی که خیلی روی بچه متمرکز نبودم راحت عصبانی می شدم و همه را سر طفلک خالی می کردم.

اما الان لحظات رفتن به مهمانی بسیار بهتر شده. حتی می توانم بگویم بعضی وقتها تبدیل شده به اوقات راحتی و خوشگذرانی. الان می دانم همه وسایل مهمانی را از روز قبل آماده کنم. از کلید و کیف و لباس و جوراب و روسری همرنگ و لباسهای دخترم و گیره مو و شانه و مسواک و غیره...... روز رفتن به مهمانی حتما زودتر ناهار می خوریم. اگر قرار باشد برای شب برویم ترافیک را در نظر می گیریم کادو از قبل آماده شده و فقط شاد و با انرژی سوار ماشین می شویم و راه می افتیم. خودم هم باورم نمی شود اغلب قبل از رفتن به مهمانی چه قشقرقی راه می انداختم. دخترک وسایلش همیشه گم بود و من لحظه آخر می دیدم لباسش چروک شده، کثیف شده گل سرش نیست. در اتاق نامنظمش هیچ چیز پیدا نمی شد. کارهای خودم عقب می ماند. همسر غر می زد که دیر می شود و من عصبانی از اینکه این همه از صبح تا شب مشغول کارهای خانه ام اما همین که می خواهم پایم را از خانه بیرون بگذارم هیچ چیز سر جایش نیست. غر می زدم که شوهرم فقط بلد است بگوید دیر شد بی اینکه برای آماده شدن دخترک کاری کند. اگر هم از او کمک می خواستم سر دخترک داد می زد و سرزنشش می کرد که چقدر شلخته و بی نظم است. معمولا دیر به مهمانی می رسیدیم. قیافه هایمان خسته و ناراحت بود. دخترک هم که کلی غر و سرزنش شنیده بود در مهمانی گوشه گیر و ناراحت بود. خلاصه با اعصاب خراب می رفتیم و با خستگی فراوان بر می گشتیم. بعد از اینکه فهمیدم یکی از زمانهایی که به شدت عصبی هستم زمان مهمانی رفتن است برایش برنامه ریزی کردم. فکر کردم و راه حل پیدا کردم و خدا را شکر حل شد.

این تجربه من است که لحظاتی را که شدید عصبانی هستیم خوب بشناسیم و برایش برنامه بریزیم از قبل. مطمئنا درصد زیادی از عصبانیت ها کم می شود. یک مورد دیگر عصبانیت در زمان خرید بود. که هنوز هم در حال حل کردنش هستم. دخترک موقع خرید واقعا نمی گذارد متمرکز باشیم وقتی داریم مایحتاج خانه را می خریم اصرار دارد اول برویم قسمت خوراکیها و چیزهایی که او دوست دارد. آنقدر تکرار می کند این را می خواهد آن را می خواهد زودتر باید برویم قسمت خریدهای او که معمولا من و پدرش عصبانی می شویم و تنبیهش می کنیم که هیچ چیزی برایش نمی خریم.

حالا یاد گرفته ام قبل از رفتن به خرید حتما حتما یک بطری کوچک آب خنک و یک لقمه کوچک یا یک بیسکویت همراه خودمان داشته باشیم. وقتی بچه ها تشنه و گرسنه نباشد با حوصله تر هستند و الکی بهانه خوراکی را نمی گیرند. من بعضی وقتها یک موز هم همراه دارم قبل از ورود به فروشگاه حسابی سیرش می کنم. بعد الان که بزرگ تر شده حسابی با او قرار و مدار می گذارم که اول خریدهای ما تمام شود بعد می رویم قسمت خریدهای او. برایش یک پولی در نظر می گیرم که با آن خرید کند. بنابراین دائم از ما چیزهای رنگ و وارنگ نمیخواهد دارد تمرین می کند اندازه پولش خرید کند. نکته مهمتر اینکه وقتی ما خرید می کنیم از او کمک می خواهم که سرش حسابی گرم بشود و هی بهانه گیری و غر غر نکند. هدف این است که تنش به حداقل ممکن برسد و خسته و کوفته نشویم. واقعا سر و کله زدن با بچه ها مدیریت بالایی طلب می کند.

تجربه دوم من

معمولا عصبانیت دو مرحله دارد اول همان اوجش است که هر کس به نوعی نمایش می دهد. داد زدن، دشنام، کتک زدن، در موارد شدید خشونت رفتاری مثل شکستن ظروف یا پرتاب کردن آن، سرزنش کردن، تهدید کردن، تحقیر کردن، در مورد بچه ها وعده دادن به تنبیه سخت یا محروم کردن از چیزی......... مرحله دوم وقتی است که عصبانیت خالی شد، دادها زده شد، کتکها زده شد، ظرفی شکست، هر چه غر و لند و تهدید و تحقیر بود نثار بچه شد. با بقیه همسن و سالهایش مقایسه شد. بی عرضگی و بی لیاقتیش توی سرش کوبیده شد. حسابی سرزنش شد که قدر محبتهای پدر و مادرش را نمی داند که به هیچ دردی نمی خورد که بچه های دیگر از او بهترند. که از این به بعد هیچ محبتی به او نمی شود. که مادر و پدرش خیلی زحمت می کشند و او اصلا قدر شناس نیست خلاصه وقتی بچه حسابی له و نابود شد. مرحله دوم برای اغلب پدر و مادرها شروع می شود. و آن هم پشیمانی است. ناگهان می بینی چقدر تند رفته ای! چطور توانستی با بچه خودت با پاره تنت اینطور رفتار کنی؟ چقدر تحقیرش کردی! تو که از همه عالم و آدم بیشتر دوستش داری و اگر کسی به او چپ نگاه کند دنیا را به هم می ریزی حالا همه عالم و آدم را توی سرش زده ای. با بچه های دیگر که اصلا خوب نمی شناسیش مقایسه اش کردی! اصلا گیرم بچه های دیگر بهترند اما پدر و مادرشان هم حتما از تو بهترند پس چرا بچه باید تحقیر بشود. چقدر بهش حرف بد زدی! انگار نه انگار با بچه ای طرفی که حداقل بیست سال از تو کوچکتر است. بچه ای که نه تجربه تو را دارد نه شناخت تورا و نه درک تو را. بچه ای که به جز تو پناهی ندارد و تو چنان کرده ای که نه تنها تحقیر شده بلکه فراتر از آن پناهش را نابود کرده ای حالا به چه کسی اعتماد کند؟

در این مرحله دوم عذاب وجدان به سراغت می آید. ناراحتی از کرده خود. می دانی اشتباه بزرگی کرده ای دلت می سوزد. از اینکه تحقیرش کرده ای تنبیهش کرده ای خرد و نابودش کرده ای. مرحله ای که به نظر من مرحله خطرناکی است چون ممکن است برای جبران به بچه امتیازاتی بدهی که لازم نیست. چون همین که نشان بدهی پشیمانی و اشتباه کرده ای بچه سردرگم می شود بالاخره کار او درست نبوده یا کار شما؟ آیا او حق دارد روش قبل را ادامه دهد و شما تصمیم گرفته اید دیگر عکس العمل قبل را نداشته باشید؟ به هر حال بچه از اینکه پناهگاهی به این شکنندگی دارد احساس خوشایندی ندارد. پدر و مادری که شدید تنبیه می کنند و شدید عذاب وجدانشان را با خرید کردن برای بچه با دادن قولهای غیر ضروی و با حرفهایی مثل منو عصبانی کردی تقصیر خودت بود چرا این کارها را می کنی تنها بچه را نا امن می کنند. حتی می خواهم بگویم بیچاره اش می کنند. اگر عصبانی شدید توجیهش نکنید. آن را تقصیر بچه نیندازید هی تکرار نکنید تقصیر خودت بود. باج ندهید و سعی نکنید نیم ساعت بعد با تن دادن به خواسته های غیر ضروری بچه جبرانش کنید. مقتدر باشید در مورد کاری که کردید. دیگر در موردش توضیح ندهید اما حتما سعی کنید برای عصبانتتان چاره جویی کنید چون ادامه این وضع از شما آدمی با عذاب وجدان دائم و بچه ای ضعیف و حقیر می سازد.

راه حل. یک دفترچه شرح عصبانیت داشته باشید شماره بزنید و تاریخ. بعد وقتی عذاب وجدان گرفتید شروع کنید با جزئئات نوشتن. مثال: دیروز همه خانه را تمیز کردم اما هنوز لکه های روی یخچال تمیز نشده بود. همسر از سر کار برگشت خسته و ناراحت. گفت آدم رغبت نمی کنه به این یخچال دست بزنه. دخترک از من خواسته بود دوستش را به خانه بیاورد من موافق نبودم گفتم اتاقت کثیفه. البته بهانه بود اصلا حوصله اینکه دوستش بیاید خانه را نداشتم. دوباره شروع کرد به غر غر کردن که اصلا اجازه نمی دی کسی بیاد خونمون. چرا هیچ وقت نمی ذاری فلانی بیاد اینجا. خوب یه بار اجازه بده. گفتم قبلا چند بار اجازه دادم. اما دست بردار نبود. داشتم به حرف همسر فکر می کردم چقدر کار کرده بودم اما به جای تشکر چی گفت؟! دخترک شروع کرد باز به غر زدن یک ریز و بی وقفه من داشتم هندوانه قاچ می کردم آبش ریخت کف آشپزخانه. همسر بی تفاوت نگاه کرد و دخترک گفت پس به جای اینکه دوستم بیاد باید کیک شکلاتی بخری...........زنگ در به صدا در آمد به دخترک گفتم در را باز نکن امانتی همسایه را ببر بده. اما دخترک نشنیده گرفت و در را باز کرد و همسایه وارد خانه شد. اصلا آمادگی نداشتم. سر دخترک داد زدم گفتم مگه نمی شنوی می گم در را باز نکن. هیچ وقت گوش نمی دی بس که حرف می زنی از بس نق نق می کنی و دستور خرید می دی دیگه گوشهات نمی شنوه.....از اینکه همسایه به هم ریختگی خانه را ببیند عصبانی شدم. بعد از رفتنش شروع کردم به سرزنش دخترک هیچ وقت این خونه تمیز نیست فقط دوست داری بقیه بیان اینجا اصلا فکر تمیزی نیستی. دیدی چطوری به خونه نگاه کرد؟ حالا همسر هم همراه می شود. مشقهای زبانت را نوشتی اصلا؟ برای چی می ری کلاس زبان فقط می ری و برمی گردی؟ خلاصه ....... شب موقع خواب به دخترک فکر می کردم به اینکه ما از او قدرتمند تریم اینکه هر چه بگوید ما زرنگتریم چون بزرگتریم و هزار تا چیز داریم که بکوبیم توی سرش . وقتی اشتباه می کند می توانیم بگوییم اتاقش تمیز نیست که مشقهای زبانش ناقص است که بی عرضه و به درد نخور است که خودخواه و زیاده خواه است. ما قدرت داریم چون تجربه مان بیشتر است می توانیم راحت با او مخالفت کنیم و به جای دلیل آوردن اتاق کثیفش را توی سرش بزنیم. چقدر سرزنشش کردیم . خیلی پشیمانم. امیدوارم تکرار نکنم. خیلی دلم برایش می سوزه......چقدر مادر بدی هستم........

بعد از نوشتن شرح عصبانیت با جزییات احساس خودتان را هم بنویسید.

بعد از این مرحله زیرش راه حل پیدا کنید و بنویسید. اما قبل از آن احساس خودتان را حلاجی کنید. دلسوزی حس خوبی نیست. نوعی احساس حقارت است. به جای اینکه انرژیم را برای دلسوزی هدر بدهم باید راه حل پیدا کنم. باید هر چه زودتر حس ترحم و دلسوزی را با حسی سازنده و خوشایند جایگزین کنم.

راه حل. از این به بعد دیگه جلوی هیچ کس از دخترم انتقاد نکنم حتی پدرش. چون این کار باعث می شه دیگران هم راحت به خودشون اجازه بدن از او انتقاد کنند. وقتی من و پدرش همزمان از او انتقاد می کنیم اثرش مخرب تر و نابودکننده تر هست.

از این به بعد این همه زودرنج نباشم . حالا همسرم یه چیزی گفت اما اینهمه رفتارهای خوب داره. این همه برای زندگی ما تلاش می که. از صبح تا شب سر کاره و من فقط توی خونه هستم و مجبور نیستم کار کنم. حالا اگر به چیزی ایراد می گیره به جای ناراحت شدن سعی کنم برطرفش کنم.

از این به بعد وقتی دخترک اشتباه کرد اون رو تبدیل به یک فرصت استثنایی کنم. چطوری؟ به دخترم بگم عزیزم بهت گفته بودم این کار را نکن اما اشکالی نداره همه ما اشتباه می کنیم. بیا از این به بعد یه روشی پیدا کنیم که اتاقت تمیز بمونه............

 

 


روز دوم

    نظر

چه مسئولیت سنگینی است بزرگ کردن یک بچه. باید پشت و پناهش باشی، امنیت و آرامش را فقط از تو می خواهد، اعتماد به نفس، سلامت جسم و روح ، خلاقیت، رشد و بلوغ جسمی و ذهنی اش همه در گرو کارها و رفتارهای توست........

چند بار حسرت روزهای گذشته را خورده ام؟ حسرت اینکه کوچک باشد و من گریه ها و نق نق کردنهایش را بیشتر درک کنم. به جای فریاد کشیدن و غرغر کردن محکم در آغوشم بگیرمش و با حوصله آرامش کنم. چندین و چند بار با دیدن بچه های کوچک دلم خواسته کاش می شد به گذشته برگشت دخترک را بیشتر نوازش کنم. کنجکاویها و لجبازیها، شیطنتها و ریخت و پاشها و حرف ها و حرکاتش را بیشتر و بهتر بفهمم، بیشتر حوصله به خرج بدهم، بیشتر مهربانی کنم، کمتر مادر خودخواهی باشم.........

یادم است آن روزها بهانه زیاد داشتم برای عصبانیتم، بچه داری حوصله ام را کم کرده بودبعضی شبها کم می خوابیدم، بداخلاقی و بی تابی بچه به خاطر دندان و واکسن و غیره و ذالک، کمبودهایی که در زندگی حس میکردم، عدم آگاهی و ....باعث می‌شد مادری عصبی و کم طاقت و پرتوقع و غرغرو باشم. آنقدر که حقیقتا فکر نمی کنم از من بدتر کسی پیدا می شد........... آن روزها گذشت در جهل و جهالت حالا که چشمهایم باز شده از یادآوری آن روزها خجل و شرمنده ام هم در برابر کودکم که این روزها بزرگتر شده و هم در برابر پروردگارم از اینکه خوب امانت داری نکردم. اما خودم را دلداری می دهم. می گویم شاید راز مادری همین باشد که بزرگ می شوی که می فهمی در دنیا چیزهای مهم و مهتری هم وجود دارند و غصه ها و اولویت بندیهایت عوض می شود.

هنوز هم پرم از این خواسته که به گذشته برگردم همه چیز و همه کس را در اولویت های بعدی قرار بدهم و من باشم و دخترک کوچکم که در حقش کم مادری کردم. یعنی آنطوری که راضی باشم مادری نکردم.

اینها را می نویسم شاید کسی بخواند و اگر امروزش دیروز من است طور دیگری رقم بخورد.

بچه ها مهمترین هستند. همه وقت و انرژی خودتان را صرفش کنید. تمام و کمال. همه بچه ها در زمانهایی بهانه گیر، تندخو، عصبی، بی خواب و بدخلق می شوند اما بفهمید که آنها برای عذاب دادن شما این کارها را نمی کنند. بدانید که وقتی از آنها می خواهید ساکت باشند و نمی شوند حتما حتما دلیلی دارد. یادتان باشد یک بچه کوچک دنیای کوچکی را دارد که اصلا و ابدا با دنیای آدم بزرگها و مقیاسهایش قابل مقایسه نیست. اگر حوصله بچه تان را ندارید و بداخلاقی می کنید حتما دنبال دلیلش بگردید. همه ما در زندگی کمبودهایی داریم اما حقش نیست سر بچه ها خالی کنیم. اگر به هر دلیلی از زندگی راضی نیستید سر بچه خالی نکنید. برای خودتان وقت بگذارید. حتما به خودتان خوش بگذرانید. از مادرتان یا دوستی صمیمی و نزدیک بخواهید یک ساعت کودک شما رانگه دارد . شمادر آن یک ساعت پیاده قدم بزنید، فکر کنید، خرید کنید، اصلا فقط به مغازه ها و هیاهوی مردم نگاه کنید. بعد با انرژی برگردید. برای خودتان دلخوشی های کوچک خلق کنید تا خودتان را شارژ کنید. تا خستگی و بی حوصلگی و بی انرژی بودن خودتان را سر بچه بیچارتان خالی نکیند. اگر اهل داد زدن و دشنام هستید و سرزنش روزه سکوت بگیرید. به نیت تقرب به خداوند. سعی کنید دهانتان را ببندید. به خاطر خدا. روزهای اول سخت است حتی به نظر می رسد نشدنی باشد اما ادامه بدهید. هفت روز هشت روز یک ماه .....تا هر جا که می توانید. اگر اهل کتک زدن هستید خودتان را شرطی کنید تا عادتش از سرتان برود. هر وقت می خواهید بچه را کتک بزنید دستتان را بکوبید به دیوار به زمین به یک بالشت. بروید توی یک اتاق بچه را تنها بگذارید و عصبانتتان را خالی کنید روی یک بالش. خالی نمی شود؟ دوست دارید بچه را بزنید تا سبک شوید؟؟ مطمئن باشید هیچ وقت با کتک زدن بچه سبک نمی شوید.

یادتان باشد آن موقع که دارید بجه تان را می زنید بچه های دیگری هستند که همان خطای بچه شما را کرده اند اما با داشتن پدر و مادری فهمیده طوری دیگر تربیت شده اند بعد چند روز دیگر بچه شما با او همکلاس می شود، همکار می شود، همسایه می شود. چطور بچه شما که پر از احساس حقارت و سرخودگی می تواند با این آدم که درست و آگاهانه تربیت شده رقابت کند.

دوستی با بچه اش بسیار بدرفتاری می کرد. بعضی وقتها با یک بچه چهار ساله چنان لجبازی می کرد که گویا با آدمی همسن خودش طرف است. حرفها و حرکات خشنش از بچه یک انسان بی اعتماد به نفس که دائم گریه میکرد ساخته بود. روزهای اولی که بچه به مدرسه رفت اشک مادرش جاری بود. همه بچه ها از حقشان دفاع می کردند با هم بازی می کردند، نظر می دادند در فعالیتهای گروهی شرکت می کردند اما بچه او که دائم سرکوب شده بود دائم تنبیه شده بود از ترس سراغ هیچ کس نمیر فت. با هیچ کس همگروه نمی شد برای به دست آوردن رضایت دوستان باج می داد دفتر و مدادش را می بخشید همه حرفهایشان را دربست می پذیرفت تا رضایتشان را بخرد. دوست من تازه متوجه کارهایش شده بود. بیایید تا دیر نشده بچه هایمان را پناه بدهیم. و کمک کنیم آینده ای روشن داشته باشند.

 

پ ن خدایا امروز روز دوم است خودت کمک کن به صحت و سلامت و رضایت به پایانش ببرم. آمین یا رب العالمین