سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی روی خط تعادل

جمع بندی شش ماهه

    نظر

بیش از شش ماه از نوشتن این وبلاگ می‌گذرد. وبلاگی که به قصد ایجاد تغییری بزرگ در زندگیم آغاز به نوشتنش کردم. بارها نوشتم و خط زدم . روزهایی آرام را تجربه کردم، روزهایی طوفانی به دنبالش آمدند، ناامید شدم، دوباره خواندم، نوشتم، از راه آزمون و خطا پیش رفتم و راههای مختلف را امتحان کردم. دوباره روزهای آرام از راه رسیدند، ترسیدم که باز بروند. نوشتم که عصبانیتم یک اژدها است که حالا فقط توانسته‌ام بخوابانمش بعد نتیجه گرفتم که اژدهایی که مدتها بخوابد برای همیشه خواهد خوابید. وقتهایی راضی بودم و وقتهایی غمگین و ناراضی. دنبال علتهای عصبانیتم گشتم نتیجه گرفتم همه درونی است و از کوزه همان تراود که در اوست. از آدمی که درونش عصبانیت تلنبار شده جز عصبانیت بیرون نمی‌زند. نتیجه گرفتم هیچ کدام از شرایط اطراف من و اطرافیان من نمی توانند علت عصبانیت من باشند.

بعد دنبال علل  این عصبانیت درونی گشتم. دیدم انباشته‌ام از ترس، از شک و از تردید و از خشمهای سرخورده که همه اینها همیشه مرا مضطرب می‌کنند. فهمیدم در این سالهای عمرم من چقدر کم، آرام و عمیقا خوشحال و راضی بوده‌ام! دستاورد غمگینی بود اما آنقدر بزرگ و لازم بود که غمش را خیلی زود فراموش کردم.

اول رفتم سراغ خشمهای سرخورده، همه را، همه آدمها را بخشیدم (کاش آنهایی که من را می‌شناسند می‌دانستند از هیچ کدامشان هیچ رنجشی و هیچ کینه و خشمی ندارم. ) همه شرایط را بخشیدم، همه جاهایی را که فکر می‌کردم قربانی شدم بخشیدم، فکر می‌کردم حقم خورده شده، قدرم دانسته نشده یا به ناحق مورد کم لطفی قرار گرفته‌ام بخشیدم.  هنوز هم می‌بخشم. خیلی وقتها  هنوز هم خواب آدمهایی که حتی خاطراتشان را فراموش کرده‌ام می بینم، یا در بیداری بعد از سالها زنگ می‌زنند. من همه را هر وقت که یادم بیفتد می‌بخشم! یک بار از خودم پرسیدم آیا واقعا اطراف من و در زندگی من این همه آدم بوده که باید می‌بخشیدمشان؟ یعنی فکر کردم چقدر من حق به جانب هستم! چقدر همه اش در مقام بخشش باید باشم! بله نتیجه عجیبی بود. اما هر چقدر هم که عجیب بود و چه بسا به علت حساسیت و زود رنجی من اما چیزی از احساس رنجشی که در من بود کم نمی‌کرد. اینکه انگشت اتهام را به خودم و رفتار خودم بگیرم من را بیشتر سرشار از رنجش می‌کرد. تنها بخشیدن بود که این احساس را التیام می‌بخشید و بهتر است بگویم شفا می‌داد. شفا یعنی درمان از ریشه و برای همیشه.

کم کم بخشیدن من را در مقام مظلوم قرار نمی‌داد، یعنی دیگر اصلا به این فکر نمی‌کردم که چرا این اتفاق افتاده و حقم نبوده یا بوده و یا دنبال مقصر نمی‌گشتم. بلکه من را در مقام مدیریت کننده و مسلط کننده بر درونم قرار می‌داد. مثل کسی که قفسه‌های اتاقش را خالی میکند تا آنها را از بهترین و برترین چیزها بیاراید. کسی که در قفسه‌هایش به اشیا نفیس شکسته شده و تغییر شکل داده لبخند می‌زند و با لذت همه آنها را خالی می‌کند بی اینکه هیچ چیز ناراحت و زخمیش بکند.

اما هنوز یک چیزی در درونم ناراحت بود صدایی که از آن ته ته ها می‌آمد و کمتر شنیده می‌شد. بله نوبت این رسیده بود که خودم را هم ببخشم. کم کاریهایم، تنبلی‌هایم، پایبند نبودن به برنامه‌هایم، بدتر از همه رفتار عصبانیم با اطرافیانم، فریادهای بیجایم برای فزرندم، بی‌حوصلگی در برابر پدر و مادرم و بی‌توجهی‌هایم به همسرم و همه کسانی که در اطرافم بودند. بخشیدم، بخشیدم و بخشیدم. سخت تر از همه بخشیدن کوتاهی‌هایم در تربیت فرزندم بود. رفتار عصبانی و بی‌حوصله‌ام. سخت‌گیریهای دیوانه‌وارم برای نظم و ترتیبش، عجله بی موردم برای انجام کارهایش. انتقال استرس‌هایم وقتی می‌خواستیم برویم جایی، وقتی می‌خواست دوچرخه سواری و اسکیت یاد بگیرد، وقتی حتی می‌خواست بپرد یا از خیابان رد بشود! بخشیدنش سخت بود و فهمیدم من روزی نیست که خودم را محاکمه نکنم، که رفتارش را نبینم و خودم را سرزنش نکنم، به خاطر اینکه دست پرورده مادر عصبانی و بی‌حوصله‌ای مثل من است. فرزندی که در بیرون خانه با اعتماد به نفس پایین، کم حرف و ترسو است اما در خانه عصبانی، زیاده خواه، بی‌نظم، پرخاشگر و از زیر کار دررو! چطور می‌توانستم خودم را ببخشم که از بچه خودم و از عزیزترین کسم همچین معجونی ساخته بودم. سخت بود اما مثل هر کار سخت دیگری یک لحظه و یک باره باید شهامتم را جمع می‌کردم و خودم را می‌بخشیدم. بخشیدم؟ بله بخشیدم هر روز می‌بخشم هر بار که هر رفتار ناهنجاری از او می‌بینم هم خودم و هم او را می‌بخشم. من یقین دارم با بخشیدن امکان ترمیم کردن فراهم می‌شود. من چاره‌ای جز بخشیدن نداشتم و ندارم. اما هیچ وقت بخشیدنم از سر ناچاری نیست، من کاملا آگاهانه و با لذت و آرامش می‌بخشم. من از بخشیدنم دنبال هیچ نتیجه و دستاوردی نیستم خود نفس بخشیدن برای من بزرگترین دستاورد است.

نوبت این رسیده بود که شک و تردیدم را هم برطرف کنم. لازم است آدم در آسمان زندگیش یک ستاره داشته باشد که هر وقت گم شد با آن راه را پیدا کند. زندگی با شک و تردید زندگی کورمال کورمال است. آدمی که کورمال کورمال زندگی می‌کند هیچ کدام از زیبایی‌ها را نمی‌بیند چون چشمهایش بسته است. شک چشمهایم را بسته بود و من را به یک دنیای خیالی یا بهتر بگویم جهنم خیالی کشانده بود. شک من از نوع شک به همسر یا آدمها نبود. منظور من از شک نقطه مقابل یقین و اطمینان است. من همیشه مردد بودم و همین تردید من را همیشه مضطرب می‌کرد. خیالم از هیچ جهت راحت نبود، آینده مضطربم می‌کرد، هیچ چیزی نمی توانست عمیقا من را شاد کند. پر بودم از احساس سرزنش که از کجا معلوم فلان تصمیمم درست بوده. حتی به همه موفقیتها و موقعیتهای خوب  زندگیم هم با شک و تردید نگاه می‌کردم. اگر رشته دیگری می‌خواندم، اگر همسرم شغلش چیز دیگری بود، اگر دخترم دو سال زودتر به دنیا آمده بود، اگر شهر دیگری بودیم.....اگرهایی که شیرینی نعمتهای زندگیم را به دهانم زهر می‌کرد. نمی‌توانستم خودم را تسکین بدهم. تسلی بدهم. درونم ناآرام بود. 

وقتی خیلی اتفاقی با قانون سپاسگزاری آشنا شدم فهمیدم دوای همه اما و اگرها و شک و تردیدها تشکر کردن از چیزهایی است که دارم. وقتی تشکر می‌کنی در زندگیت به دنبال چیزی برای شکرگزاری می‌گردی و کم کم می‌بینی شکرگزاریت پایانی نمی‌پذیرد. آنقدر غرق شکرگزاری می‌شوی که کم کم دلت گرم می‌شود و آن ستاره در آسمان تاریکت را پیدا می‌کنی. کم کم می‌بینی زندگی آنقدرها که فکر می‌کردی کور و تاریک نیست. آنقدرها هم همه چیز تصادفی و اتفاقی نیست. ناامیدی تمام می‌شود و جایش را امید و اطمینان می‌گیرد.حتی ترسهای آدم هم از شک و تردید است از مطمئن نبودن از یقین نداشتن به سرانجام چیزی.

 آیا در درونم دیگر اثری از ترس و خشم و تردید نمانده؟ نمی‌دانم! فقط می‌دانم من الآن حالم خیلی خوب است. حال آدمی را دارم که  آفتاب را در میانه یک تونل تاریک و سرد  پیدا کرده.

من هر روز می‌بخشم خودم، اتفاقات و دیگران را. هر روز سپاسگزاری می‌کنم. هر وقت از چیزی می‌ترسم با خودم تکرار می‌کنم نیروی درون من قویتر است. به همه اتفاقات خوبی که در این مدت برایم رخ داده و بی شباهت به معجزه نیست فکر می‌کنم و سعی می‌کنم از هر ترس و فکر ناراحت کننده و از هر تردیدی فقط عبور کنم. هر بار می‌ترسم سعی می‌کنم رها کنم. ترسم را و فکر ترسناکم را. رها می‌کنم و سعی می‌کنم به جایش عشق بورزم. محبت کردن حتی اگر آب دادن به یک گلدان باشد یا لبخند زدن به یک بچه ناشناس در خیابان آدم را قدرتمند می‌کند و احساسات ناشی از ضعف را می‌زداید.