سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی روی خط تعادل

پنجم

    نظر

روز پنجم هم رو به پایان است.

امروز خیلی زود گذشت چون همه روز را بیرون از خانه بودیم خیلی وقت نداشتیم.

هنوز هم خیلی وقتها وقتی در جمع هستیم قول و قرارهایم با من یادم می رود اما وقتی قدم در راه درست می گذاریم انگار شرایط و اوضاع جوری پیش می رود که با همه ضعفها و لغزشها در معرض گناه قرار نگیریم.

بی خیالی بزرگترین نعمت دنیاست. منظورم از بی خیالی، سهل انگاری و بی توجهی نیست. منظورم نادیده گرفتن کارها و رفتارهای ناراحت کننده دیگران، افکار مضطرب کننده، ناامیدی، ترس و این چیزهاست.

تمرین کنیم بی خیال باشیم. می دانم خیلی سخت است اما من این روزها خیلی بهتر از گذشته افسار بی خیالی در دستم است. در زندگی من هم آدمهایی هستند که رفتارها و گفتارهایشان به هیچ وجه مطابق میل من نیست. هر بار که همدیگر را می بینیم خاطره ای به خاطرات ناخوشایند قبلی اضافه می کنند. سالها پیش به خاطر آنها زندگی را به کامم تلخ می کردم. ساعتها و روزها ذهنم درگیر رفتارشان می شد. اما حالا در دلم می گویم بی خیال بابا............ و واقعا نمی گذارم ذهنم درگیرشان بشود. برای همین کم کم اصلا یادم می رود که در سنگر کینه ورزی هستند و من باید مقابله به مثل کنم. مثل آدمی که تنهایی بازی می کند حتما آنها هم کم کم از این بازی یک طرفه خسته می شوند. توپ پینگ پنگشان که به سمت من پرتاب می شود به دیوار می خورد و من ادامه نمی دهم به همین سادگی.............

می دانم خداوند دوست دارم که دلم از عشق همه سرشار باشد اما واقعا دوست داشتنشان سخت است........ حالا می خواهم کم کم دوستشان داشته باشم............. چه ترکیب سختی چطور آدم می تواند کسی را که اینهمه خاطره بد از آن دارد نه تنها ببخشد بلکه دوست داشته باشد؟؟؟!! خودم هم نمی دانم. اما مطمئنم که می شود. مثل همه چیزهایی که روزی برای من غیر ممکن بود و حالا شد.

می دانم خودم لایق عشق هستم، لایق عشق، لایق محبت و دوستی. این رفتارهای ناخوشایند هم که از آنها سر می زند رسولانی هستند که آمده اند که وظیفه شان را انجام بدهند و بروند. رسولانی که برای قوی تر کردن ایمان من به کمکم آمده اند. پس به جای غمگین شدن سعی می کنم از آنها استفاده کنم .

وقتی می گویم خدایا خودت چشم و گوش من باش دیگر از توطئه ها و دشمنی هایشان نمی ترسم. از اینکه چه پشت سرم می گویند و چه چیزهایی برای من خواب دیده اند. نگهبانی مثل خداوند دارم. قول داده ام چشم و گوش خودم را بر کارهای آنها ببندم و خداوند مواظب من باشد.

 

 

از وقتی این طوری تصمیم گرفته ام خیلی از اینکه کاری کنم که کسی از من برنجد می ترسم. می گویم شاید او هم خداوند را چشم و گوشش کرده باشد. شاید او هم چشمهایش را بر من ببندد تا چشم های روشن تر و آگاه تری مرا نظاره کند..... وای بر من که هیچ قدرتی بالاتر از خداوند نیست........ خدایا کمکم کن پیش تو از دروغگویان و دورویان نباشم.