سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی روی خط تعادل

سی و هفت

    نظر

فقط یکی دو روز دیگه مونده        روزها گر رفت گو رو باک نیست        تو بمانی ای که چون تو پاک نیست

با امروز سی و هفت  روزه که دارم مراقبه می‌کنم. از اثراتش اینه که توی این سی و هفت روز خدا رو شکر میگرن به سراغم نیومده. وقتی ناراحت و یا مضطرب شدم خیلی زود آرام شدم. زودتر به حالت تعادل رسیدم. می دونم سی و هفت روز مدت خیلی کوتاهیه اما من از همین هم راضیم. خیلی جزییات دیگر هم باید وارد زندگیم بکنم. الان دیگه می دونم اگر همت کنم حتما می‌تونم.

خیلی جالبه که بعضی وقتها همین جزییات کوچک چقدر می تونه کیفیت زندگی را تغییر بده. یادمه سالها پیش هر زمستان، سرما خوردگی های سختی می‌گرفتم. اول با چند تا عطسه و کمی لرز شروع میشد و بعد هم خیلی سخت و بعضی وقتها هم آنتی بیوتیک. تا اینکه بعدها دوستی به من یاد داد هر وقت احساس سرما خوردگی اومد به سراغم شروع کنم به خوردن مایعات گرم. آبمیوه و سبزیجات تازه و خودم را گرم نگه دارم و استراحت کنم. همین توصیه های به ظاهر ساده واقعا معجزه آسا بودند. باور کردنی نبود چیزی که من فکر می کردم همینه که هست و زود تسلیم می شدم اصلا اونطوری نبود که فکر می‌کردم.

برای مراقبه هم همینطور واقعا فکر نمی کردم با یک دوره یک ماه و چند روزه بتونه سردردهام رو محو بکنه. مطمئنا برای هزاران مساله و درگیری کوچک و بزرگ دیگری هم که در زندگی وجود داره راه حلهای ساده و راحتی هست که می تونه زندگی را عوض کنه. اما مهم اینه که نذاریم جزییات کوچک روی همدیگه جمع بشن و کوهی از مسائل در زندگیمون باشه که ندونیم از کجا شروع کنیم. مهم اینه که سعی کنیم اولن مشکلات بزرگمون را به مشکلات کوچکتر تقسیم کنیم و سعی کنیم برای تک تکشون تا دیر نشده راه حلهای عملی پیدا کنیم. من یقین دارم که برای هر چیزی که به ظاهر سخت و نفس و گیره یک راه حل آرام و آسان وجود داره.

من یاد گرفتم مواظب خودم و سلامتیم باشم. الان می فهمم سردردهایی که خیلی وقتها در مسافرت در مهمانی و در روزهای تعطیل و غیره همراه من بودند چیز ناشناخته ای که ناگهان بر من نازل شده باشند نبودند. بارها وقتی خیلی درد می‌کشیدم از خودم می‌پرسیدم آخه چرا باید اینقدر درد بکشم؟؟؟ برای من خیلی عجیب بود که طبیعت این همه بی خود و بی جهت این درد را به من تحمیل بکنه. نمی دونم دلیل دقیقشون چی بود و پزشکی براش چه توضیح و تعریفی داره اما حداقل برای خودم معنیش این بود که ذهنم را رها و آزاد کنم. توی دریای عمیق ذهنم این همه زباله های آلوده و خطرناک نریزم. نگرانیها را رها کنم چون سردردم می گفت نگهداشتنشون درست نیست. می گفت آدمها و رفتارهاشون را رها کن تو نمی تونی بقیه را تربیت کنی. نمی تونی انتظار داشته باشی همه مطابق ارزشهای تو رفتار کنن. من این پیامها دریافت می‌کردم اما براشون راه حل نداشتم. الان خیلی بهترم مطمئنم اگر باز هم جایی اشتباه کنم بدنم به من تذکر میده. تصمیم گرفتم خیلی مراقب خودم و سلامتیم باشم. بدن ما خیلی هوشمندتر از اونی هست که فکرش را بکنیم.