سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی روی خط تعادل

بیست و هشتم

    نظر

سلام بر روز بیست و هشتم.

فکر می کنم از این به بعد کارهایم بهتر نظم و ترتیب پیدا کند. از بعد از نماز صبح بیدارم. مراقبه کردم. تمرکزم در مراقبه کم بود و مثل روزهای قبل نبودم. شاید چون کم خوابیدم. با خودم قرار گذاشتم حتی اگر کم هم خوابیدم باز هم صبح زود بیدار شم. انشالله امشب زود می خوابم.

این چند روز یک چیزی ذهنم را خیلی درگیر کرده و اون هم موضوع مهمی به نام خوشحال بودنه.

این مدت خیلی به اطرافیان خوشحالم دقت کردم. به خصوصیاتشون به نوع رفتارها و عکس العملشون به توقعات و انتظاراتشون. همه اونها یک خصوصیت مشترک دارند و اینکه راضی هستند و همین رضایت باعث خوشحالی اونهاست. آیا هیچ کدومشون مشکلی ندارند؟ اطرافیانشون هم مشکلی ندارند؟ آیا هیچ موضوعی نیست که بخواد نگران یا ناراحتشون بکنه؟ آیا همه چیز بر وفق مراده که راضی هستند؟

خوب اولین جواب من این بود که اینها هیچ مشکلی ندارند. معلومه که باید اینقدر خوشحال و راضی باشن. از دعوت کردن یک مهمون اینهمه هیجان داشته باشند. از رفتن به یک مسافرت دو روزه اینهمه شاد باشند. خوب اگر شادند حتما هیچ چیز ناراحت کننده ای در زندگیشون نیست و خوشحال و راضی بودنشون نتیجه همینه!

اما خیلی زود فهمیدم اینطور نیست. همه این آدمها مسائلی توی زندگیشون خودشون یا نزدیکانشون هست که اگر توی زندگی من بود حتما ذهنم خیلی درگیرش می شد.  براش غصه می خوردم. حسرت می خوردم. حتما فکر می کردم چرا این اتفاق افتاده. و مسلما اگر نه همیشه اما بعضی وقتها غمگین بودم و به راحتی می تونستم خوشی هام را برای این درگیریهای ذهنی از دست بدم. می تونستم ناراحت و نگران باشم و غصه بخورم. خوب فکر کردم ببینم تفاوت من با حداقل همین چند تا آدم خوشحالی که سراغ دارم چیه و نتیجه اش تا الآن این شده:

1- تمرکز کردن روی داشته ها و راضی بودن از داشتنشان

من هم مثل اونها و همه آدمها دیگه هستم چیزهای خیلی خوبی توی زندگیم هست و اتفاقاتی هم افتاده که ناخوشایند بوده و غمگین. باز هم مثل همه آدمها چیزهایی هست که وقتی بهشون فکر می کنم منو نگران می کنه. اما چرا من بیشتر تمرکزم روی غمهاست؟ چرا شادی را بر خودم حرام می کنم؟ انگار می ترسم به داشته هام خوشحال باشم!

2- عدم سرزنش خود و دیگران

من هم مثل همه آدمهای دنیا در زندگیم بعضی وقتها آدم خوبی بوده ام و بعضی وقتها نه. بعضی وقتها همسر خوبی بوده ام اما بعضی وقتها هم نه، یه جاهایی مادر نمونه ای بودم یه جاهایی هم مادر جاهل و نادانی بودم. اگر تونستم به دیگران کمک کردم، خیلی وقتها آدم راز داری بودم، سعی کردم آدم تمیز و مرتبی باشم، وقت شناس باشم. از خبر چینی بیزار بودم از غیبت کردن هم همینطور. اما خوب بعضی وقتها هم از خودم راضی نبودم. زیاد عصبانی شدم، یه وقتهایی حساسیتهای بیجایی به همسر و فرزندم داشتم، قدر پدرو مادرم رو اونطور که شایسته بوده ندونستم. بی برنامه بودم. بی پشتکار. اولویتهای زندگیم را خیلی جاها تشخیص ندادم. وقتم را زیاد تلف کردم و.................. اما در نهایت در رده آدمهای معمولی هستم نه خیلی بد و نه خیلی خوب. خوب چرا باید بیشتر روی کارهایی که می شد انجام بدم و ندادم تمرکز می کنم؟ چرا هنوز از دیدن بچه های کوچک با مادرشون آه می کشم و هنوز نتونستم بپذیرم که دارم تغییر می کنم و رفتارم با دخترم داره بهتر می شه؟ چرا هنوز فکر می کنم مادر خوبی نیستم؟ چرا اینقدر خط کش دست گرفته ام و خودم را باز خواست می کنم؟؟ من آنقدرها هم مستحق این همه بی ارزش شمردن نیستم. آدمهای دور و برم ارزیابیشون به من همیشه خیلی خوب بوده اما من همیشه نتیجه گرفتم که من خودم را بهتر می شناسم و اونها اشتباه می کنند!!! چرا یک بار فکر نکردم که اونها هم درست می گن. اگر فکر می کنند من آدم خوبی هستم و دوستم دارند شاید همینطور باشد؟ این دشمنی این سختگیری بیش از حد این دوست نداشتن خود از کجا میاد؟ بهتر نیست کمتر خودم را سرزنش کنم. هر چند اصلا آدم چند سال پیش نیستم و بهتر شده ام اما هنوز دست از سرزنش کردن خودم برنداشته ام. گاه و گداری که حواسم هست میبینم باز دارم شروع می کنم.............

3- عدم وابستگی به اطرافیان و موقعیت ها 

این آدمهای خوشحال وابستگی به اطرافیانشون ندارند. اشتباه نکنید وابستگی نداشتن به معنی بی محبت بودن و بی رگ بودن نیست. آدمی که از نظر ذهن و روان سالم باشه محبتش حتی به نزدیک ترین کسانش از روی وابستگی آمیخته به ترحم و دلسوزی نیست. بلکه محبتش از عشق و علاقه همراه با شادی و لذته. خیلی خوبه که فرق این دو تا رو بفهمیم. محبت و عشق در دل آدم شادی روشن می کنه در صورتیکه دوست داشتن آلوده به ترحم و دلسوزی و وابستگی غم و غصه میاره و ترس از دست دادن.....

یک مثال بزنم. یکی از این دوستهای خوشحالم در آپارتمان زیبایی زندگی می کنه. دائما از آپارتمانش تعریف می کنه از آفتاب گیر بودنش از گرم بودنش در زمستان و از شانسی که برای پیدا کردنش آورده. این دوست به تازگی پاش دچار آسیب جدی شده به طوری که بالا رفتن از پله براش خیلی سخته. چند وقت پیش با لحنی که اصلا آمیخته به غم و غصه نبود گفت فکر کنم باید به فکر عوض کردن اینجا باشیم چون با وضعیت پام رفت و آمد از پله ها برام سخته. به همین سادگی به همین راحتی. تا وقتی امکان زندگی در اون آپارتمان بود شاد و خرسند بود و وقتی نبود خیلی راحت پذیرفتش چون خودش را به اونجا وابسته نکرده بود. فقط اونجا را دوست داشت.

4- داشتن ذهن رهای رهای رهااااااا

همه این آدمها ذهن آزاد و رهایی دارند روی جزییات بی مورد و کوچک زوم نمی کنند. مثل اینکه مغزشون یک کالای گرانبهایی باشه ( که البته هست) مواظب هستند هر چرند و پرندی واردش نشه. خیلی وقتها می بینم جزییات یادشون نمیاد. و بعد از خودم میپرسم راستی من چرا یادم مونده این که اصلا اهمیتی نداره. و خدا می دونه چقدر از این جزییات فضای ذهنم را به خودش مشغول کرده. به همین ترتیب به جزییات عذاب آور رفتارهای دیگران هم توجه نمی کنند. برای همین هم نه ناراحت می شن نه غصه می خورند نه به فکر مقابله به مثل می افتند و نه انرژی برای فراموش کردنش می گذارند. از همون اول تکلیفشون روشنه و اصلا اهمیت نمی دن.

5- رها کردن

همه ما مواردی توی زندگیمون هست که فکر کردن بهشون می تونه نگرانمون کنه و معمولا هم مربوط به آینده است. یعنی اتفاقی که ممکنه در آینده بیفته و وضعیت ما رو تغییر بده. در زندگی همه این احتمال وجود داره. برای بعضی ها بیشتر برای بعضی ها کمتر اما اگر کسی بخواد بگرده و پیدا کنه خیلی زود موفق میشه مورد نگران کننده ای پیدا کنه. اما آخه چطور می شه که ذهن اونقدر بیمار و مختل می شه که دائم می ره دنبال این موارد می گرده. مگه همه کتابهای روانشناسی نمی گن تمرکز روی تفکرات منفی نه تنها اونها را از ما دور نمی کنه بلکه با سرعت به سمتمون جذب می کنه؟ مگر نه اینکه رها کردن اونها در دستهای مهربان خداوند راحت ترین و آسوده ترین کاره؟

6- دوری از سوژه های بی اهمیت در بحث ها

بارها دیدم که وقتی توی جمع بحث داره به سمت سوژه های بی مورد می ره اونها یا می رن یا اونقدر سکوت می کنند و بی علاقگی نشون می دن که بحث عوض می شه.

 

خلاصه اینکه تصمیم گرفتم خوشحال باشم. قبلا هم تصمیم گرفته بودم اما واقعا راه کار نداشتم خوب تمرین نکردم ادامه دار نبود فقط در حد حرف بود و چند بار تمرین گسسته. الان که مراقبه می کنم فکر می کنم راحت تر می تونم این تغییر را در خودم ایجاد کنم. می خوام تمرین کنم. روز به روز هر چقدر که لازم باشه. دوست دارم به خودم یک زندگی شاد را هدیه بدم یک زندگی سراسر آرامش و خوشحالی. می خوام الگوهای ذهنیم را تغییر بدم. مطئنا اگر این کار را بکنم بزرگترین و بهترین هدیه را به خودم دادم. حالا باید خوب فکر کنم ببینم چطور برنامه ریزی کنم؟ چه کارهایی انجام بدم؟ چه کارهایی را انجام ندم؟