سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی روی خط تعادل

روز سوم

    نظر

سلام بر روز سوم

صبح ها مراقبه می کنم.

بعد از نماز آرام می نشینم و سعی می کنم در زمان حال بمانم. فکرم پرواز می کند به گذشته، به آینده ، به اتفاقهای دور و نزدیک هر بار مثل بره ای که از گله جدا شده باشد برش می گردانم. آرامش می کنم.

حالا بعد از مدتی مراقبه کردن ذهنم زودتر بر می گردد و دیرتر فرار می کند. اینطوری از فکر و خیالات رها می شوم. انگار ذهنم استراحت می کند انگار هوای تازه می خورد و وقت می کند نفس بکشد.

تا قبل از این مثل کارخانه ای بود که از صبح تا شب و از شب تا صبح حتی در خواب هم به شدت کار می کرد. کاری خسته کننده و فرساینده که بازدهی هم نداشت. کاری که اسمش غوطه خوردن در افکار بود. دارم تمرین می کنم یاد بگیرم چطور ذهنم را مهار کنم. چطور با افکار خوب و سازنده پرورشش بدهم و چطور از شر افکار تاریک و شلوغ و درهم حفظش کنم.

حالا کم کم این حالت مراقبه را در کارهای روزانه ام هم حفظ می کنم. مثلا وقتی دارم آشپزی می کنم و ناگهان فکرم می رود به یک اتفاق یک حرف یا یک خاطره خوب یا بد زشت یا زیبا فرقی نمی کند. بر می گردانمش به آشپزخانه و به غذایی که دارم می پزم. برای اینکه در زمان حال بمانم. کنار قابلمه و پای اجاق گاز کنار سبزیجاتی که خرد کرده ام و کنار ظرف ادویه..........

وقتی دارم با دخترم حرف می زنم و به چشم بر هم زدنی خودم را در کاری که باید یک ساعت بعد انجام بدهم می بینم دوباره سعی می کنم برگردم به زمان حال کنار دخترم. عمیق به حرفهایش گوش می دهم. جوابش را می دهم سوال می کنم و همه تلاشم را می کنم همان جا بمانم و دورتر نروم.

وقتی دارم کتاب می خوانم سعی می کنم با هر جمله باد مرا به ناکجا پرت نکند. می مانم کنار کتابم کنار خطهای ردیف شده اش به متنی که می خوانم دقت می کنم بی هیچ قضاوتی بی هیچ هیجان غیر قابل کنترلی........

وقتی خبری خوب یا ناخوش می شنوم سعی می کنم از احساساتم فاصله بگیرم. برای خبرهای خوش خدا را شکر می کنم و اجازه می دهم شادی در همه سلولهایم حس شود. برای خبرهای ناخوش باز هم از خدا کمک می خواهم با خودم تکرار می کنم خدا سلامتی شادی نعمت و رحمت است نمی توانم بپذیرم کسی از سلامتی وشادی و نعمت و رحمت دور شده باشد. بعد دیگر اجازه نمی دهم احساس ناخوشایند مرا و روزم را با خودش ببرد. یک نقطه می گذارم و هر کمکی که از من ساخته باشد برای برطرف کردنش انجام می دهم. در آن ایست نمی کنم در غم متوقف نمی شوم.

هر دقیقه تمرین می کنم. تا تبدیل به یکی از عادتهای من شود. تا یادم باشد ذهنم مثل بیدی نباشد که به هر بادی شاخه هایش به تلاطم در می آیند. تا مثال آنهایی نباشم که با یک مویز گرمیشان می شود و با یک غوره سردی. که ریشه هایم محکم و پابرجا در خاک بماند و هیچ چیز مرا از یاد خداوند غافل نکند.