سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی روی خط تعادل

بیست و چهارم

    نظر

دوشنبه بیست و چهارم

چندین سال از نوشتن در این صفحات می گذرد. باید یک خانه تکانی حسابی بکنم. زمان مثل برق و باد در گذر است و من دارم از آن جا می مانم. همت و انرژی جدیدی می خواهم برای یک شروع تازه از همین حالا.

همیشه وقتی کار امروز را به فردا بیندازی هیچ معلوم نیست فردا کارت را انجام بدهی یا نه. اگر برنامه خوبی داری باید همین حالا انجام بدهم شاید فردایی نباشد.

بعد از چهار سال گاهی وقتها خواننده های ناشناس از من می پرسند از عصبانیت چه خبر؟  نظم و ترتیب چطور ؟ آیا زندگی من بهتر است چطور بهتر شده؟ کجا هستم و به کجا می روم.......

بله این وبلاگ برای برطرف کردن عصبانیت شروع شد اما بعد به ریشه های این عصبانیت و نارضایتی رسیدم. چیزهایی را کشف کردم که نمی دانستم و دانستنش درد داشت. اشک ریختم ترسیدم. قلبم به شماره افتاد. عصبانی بودم و ناراضی. برایم هیچ چیز سر جایش نبود. اتفاقات جبرا مرا با خود می برد و من یک قربانی بی گناه ساده کوچک بودم که حقم نبود آنقدر سختی بکشم..........به دست آوردن چیزهایی شاید می توانست مرا راضی کند اما نمی کرد. حتی چیزهایی که زمانی رویای دست نیافتنی بود و حالا داشتمشان راضی کننده نبود و مرا در باتلاق نا خشنودی و یاس فرو می برد. کجای کارم اشتباه بود؟ گاهی وقتها ناامیدانه با خودم می گفتم من آنقدرها هم آدم بدی نیستم پس اینها که می کشم عقوبت کدام گناه و اشتباه است؟؟!! تلخ و تاریک و گزنده بودم. اشکهایم همیشه سرازیر بود. نابالغ بودم و این نابالغی همه زندگیم را در بر می گرفت. همسر نابالغی بودم. مادری نابالغ فرزندی نابالغ و برای خداوند بنده ای نابالغ....... بلوغ لازم بود. یک بلوغ فکری و فلسفی. دیدگاهم سراسر غلط و اشتباه بود. رابطه ام با خدا یک رابطه تماما معامله ای من آدم خوبی می شوم پس تو هم مراعات حال مرا بکن بود. همه چیز از سر ترس و عجز و نا توانی ........

تغییرات آمدند اولا آن تصویر بد و زشتی که از خودم داشتم و خودم را مقصر و باعث و بانی همه مشکلات می دانستم را از ذهنم پاک کردم. این تصور از کجا به ذهنم آمده بود. فرقی نمی کرد باید عوض می شد باید با خودم با خدایم و با دنیای اطرافم آشتی می کردم. سخت بود با خودم کنار بیایم مدتها خودم را سرزنش کرده بودم مدتها خودم را دوست نداشتم چطور می شد یک شبه دست از همه این کارها بردارم؟

نه یک شبه نشد. کم کم یاد گرفتم بپذیرم من مرکز دنیا نیستم. یاد گرفتم خودم را به رود جاری زندگی بسپرم و یادم باشد خدایی هست که نیاز به دست و پا زدن من ندارد. من قرار نیست مسئولیتهای او را به دوش بکشم من قرار نیست مشکلات نیامده و آمده خودم و همه اطرافیانم را پیش بینی و حل کنم. مدتی وقت لازم بود تا بفهمم کلید حل مشکل من و همه مشکلات این است:

رابطه خودم را با خدا درست کنم.

این جمله به ظاهر ساده وقت گیر و نفس گیر بود گاهی و گاهی شیرین و عسل.رابطه خودم را با خدا درست کنم اصلا یعنی چه؟

یعنی

ره از اغیار خالی کن چو عزم کوی ما داری

   نظر بر غیر ما مفکن چو قصد روی مـــــا داری

 

همه زندگی من اغیار بود و خدا مهجور مانده بود. همه زندگی من غیر بود و خدایی هم اگر بود برای ناله کردن و ناشکری بود. من کافری بودم که از صبح تا شب با کینه هایم با نا رضایتی هایم با غصه هایم و از همه بزرگتر با ترسهایم سر می کردم. سخت بود آنهمه کینه را از دلم پاک کنم. خاطرات تلخ و شور دور و نزدیک. بی مهریها و سختی ها . ناراضی بودن ها از شرایط.......... نه نمی شد ره از اغیار خالی کنم. راه من پر از اغیار کوچک و بزرگ بود زندگی من پر بود از چیزهایی که دوستشان نداشتم............ می رفتم و می رفتم اما باز

می رسیدم به همان نقطه اصلی

ره از اغیار خالی کن چو عزم کوی ما داری

   نظر بر غیر ما مفکن چو قصد روی مـــــا داری 

چاره ای نبود در همه بن بستها خداوند ایستاده است. رو دو رو محکم و قاطع و می گوید چاره ای نیست باید به سوی من برگردی. برگشتم طلبکار و ناراضی و نا امید. برگشتم چون چاره ای نبود. از ترس از ناچاری برگشتم نه از  رغبت و امید. اما وقتی به خدا پناه می بری خداوند بزرگوارانه تو را می پذیرد و به نیات کوچک و تاریکت نگاه نمیکند. حتی در راز و نیازهایم گاهی می گفتم خدایا چرا منو نمی بینی خدایا چرا من باید این همه ناراحت باشم. خدایا عدالتت کجاست؟مهربانیت کجاست؟ من که اینهمه تنها و غمگین و ترسانم چرا آرام و امنم نمی کنی؟

اما خداوند صابر راهها را بر من نابینا روشن کرد.


ضرب الله مثلا رجلا فیه شرکاء متشاکسون و رجلا سلما لرجل هل یستویان مثلا الحمد لله بل اکثرهم لا یعلمون

یاد گرفتم راه نجاتم این است که بنده یک خداوند باشم. راه نجات من همین بود که از شرک نجات پیدا کنم و فقط یک خدا را بپرستم.

خدای کینه، خدای ترس، خدای ناامیدی، خدای حسادت، خدای حسرت، خدای سرزنش و عصبانیت و هزاران خدای دیگری که هر یک مرا به دیگری حواله می داد رها کنم. سخت بود چطور می شد رهایشان کرد در خلوتم همیشه به یکی از آنها پناه میبردم حالا باید نفس عمیق می کشیدم و می شدم بنده یک خدا که همه این خداها را نفی می کند. در یک کلمه باید تقوای الهی پیدا می کردم.

شاید در ظاهر به ترک عصبانیت هیچ ربطی نداشت باید می رفتم پیش یک روانشناس که به من یاد بدهد چطور بر خشمم غلبه کنم باید کتاب می خواندم و فکر می کردم و مطالعه می کردم تا ببینم چه کار کنم تا همه عصبانیتم را به ناگاه بر سر کسی خالی نکنم. کاری که من کردم خواندم نوشتم روشهای غلبه بر عصبانیت، لیست تهیه کردم از لحظات عصبانیم، تمرین مهربان بودن کردم تصویر سازی کردم چه متنهای قشنگی می شد. اما در عمل چه سخت بود و من چقدر با آنها فاصله داشتم. انگار داشتم به خودم دروغ می گفتم حتی تصمیم گرفتم ننویسم چون عالم بی عمل بودم. اما فهمیدم کلید اصلی در جای دیگری است. در نحوه نگاه من به زندگی و خداوند. لازم نبود این همه دست و پا بزنم کافی بود فقط  نظر بر غیر خدا نیفکنم. فقط در همه کارها و اعمالم خدا را ببینم. رابطه ام را با خدا درست کنم تا رابطه ام با خلق خدا خوب شود.

آدمها را بخشیدم. یکباره . اما نمی شد هر بار خاطره ای پیدا می شد و دلم چرکین می شد. تمرین کردم از خدا کمک خواستم. با او خلوت کردم. قول و قرار گذاشتم. نمی دانم چطور شد اما غیر ممکنها ممکن شد. یکی از تلخ ترین آدمهای زندگیم را الان از ته ته قلبم بخشیدم به طوری که حتی وقتی الان کاری نا خوشایند می کند سبب کدورتم نمی شود و حتی دوستش دارم. صبر و تحملم زیاد شده. آیا انسان ایده آلی شده ام و دیگر دست از پا خطا نمی کنم؟دیگر عصبانی نمیشوم اشتباه نمی کنم؟ نخیر اصلا اینطور نیست. الان فقط تمرین تقوا می کنم. و سعی می کنم ذهن و فکرم خداوند باشد و رفتار و عمل و عکس العملم خداوند. روی همه کارهایم با خدا باشد نه با بندگانش.

این هم جواب من به همه کسانی که سوال می کنند  «چطور بر عصبانیت خودم غلبه کنم» « چطور مامان مهربانی باشم» « چطور زندگی شادی داشته باشم» «چطوری زندگی منظمی داشته باشم» «چطوری بر ترسهایم غلبه کنم»

رابطه خودتان را با خدایتان اصلاح کنید. بنده یک خداوند باشید. همه کارهایتان برای خدا باشد. اگر هنور معنای این جمله ها برایتان روشن نیست بنویسید تا برایتان مصداقی توضیح بدهم.

من تمرین می کنم شما هم تمرین کنید. خداوند به احوال و رفتار ما آگاه است. چراغهایش یکی بعد از دیگری در راهتان روشن میشود کافی است که قدم اول را بردارید.