سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی روی خط تعادل

دهم

    نظر

روز دهم. روزها می آیند و می روند فقط این روحیه امیدوار من باعث می شه همچنان بخواهم که ادامه بدم. و البته شاید چاره ای نیست از ادامه دادن.

امروز صبح داشتم با خودم فکر می کردم همه بدبختیهای آدم از نشناختن خداست. از دوری از خدا. اگر درونش مطمئن باشه یک نیروی برتری هست که تنها میشه عشق نامیدش و بس اونوقت دیگه اینقدر دچار ترس نخواهد شد. خدایی هست که سلامتی امنیت آرامش و نیکویی برای بندگانش می خواد. وقتی ترسها و اضطرابها پر بکشن دیگه فقط خود خداوند ظاهر خواهد شد.

از دمدمی مزاج بودن بدم میاد از اینکه فقط مواقع سختی برم سراغ خداوند شرمنده ام. از اینکه وقتی خرم از پل گذشت دیگه به عهدهام پایبند نباشم و براشون اما و اگر بتراشم واقعا بیزارم.

نمی گم این کارها را نکردم در نهایت شرمساری باید بگم چرا کردم اما دیگه واقعا بسه. مثل آدمی هستم که داره از یک نردبان به سمت اوج می ره اما هر بار که ده تا پله می ره بالا هفده تا پله بر می گرده پایین.

دیگه فکر کنم کافی باشه. تصمیمات نیمبند گرفتن هم کافیه. دوباره باید یک شروع انتحاری داشته باشم. مثل همون دوره حدود بیست و سه سالگیم باید از اول محکم و مصمم شروع کنم. بی شک و تردید و با اراه پولادین.

از همین الان دوباره بلند شم. نه اینکه به این کارهایی که نوشتم پایبند نبودم نه اما ته ته دلم انگار اون اطمینان خالص نبوده. انگار همش یه تردید و شک موج می زنه. می خوام این بار وسط همین دوره برم به دل شک و تردید. راهش هم جز با تکیه کامل بر خداوند و یقین داشتن به عشق الهی و بعد مدد گرفتن از خودش برای شناختنش امکان پذیر نیست.

الهی به امید تو............

از همین الان تصمیم گرفتم تمرین کنم حتی یک لحظه هم ترس و تردید به دلم راه ندم و فقط به عشق خداوند امیدوار باشم